بغضهای شبانه

شاعرانه هایم تقدیم وجودت.وبلاگی پر از تصاویر عاشقانه و باحال.

بغضهای شبانه

شاعرانه هایم تقدیم وجودت.وبلاگی پر از تصاویر عاشقانه و باحال.

رمان وصل ممکن نیست

این رمان وصل ممکن نیست نوشته خودمه اما متاسفانه آخرش رو هنوز به اتمام نرسوندم با این حال براتون می ذارم امیدوارم خوشتون بیاد و نظر یادتون نره. 

 

برید تو ادامه مطلب 

 

ضمنا دوستان با خط بسیار ریز نوشتم تا جا بشه شما می تونید نوشته ها رو سیاه کنید کپی رو بزنید و بعد توی ورد خودتون pastرو بزنید و اندازه قلم رو درست کنید و به راحتی بخونید. 

 

 

و هم می تونید از طریق این لینک فایلش رو که به صورت ورده دانلود کنید. 

http://www.uplod.ir/download.php?file=927703

...نه وصل ممکن نیست

همیشه فاصله ای هست

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر

همیشه فاصله ای هست

دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد...

صدای دست بچه های کلاس حال و هوا را عوض کرد . همه در لاک خود، گوش به شعری می دادند که نگار از روی کتاب سهراب با طمانینه ای خاص می خواند.

من با ضربات ملایمی دست زدم و با لبخندی آرام رو به نگار کردم و سپس به دانش آموزان کلاسم و گفتم: شعر های سهراب سپهری یک طرف و زیبا خواندن خانم کریمی طرف دیگه. فوق العاده بود نگار جان باز هم ممنون جو کلاس رو عوض کردی و خستگی رو از تن ما بیرون. می تونی بشینی.

نگار با خجالت به طرف نیمکت خود رفت . شیما به او نگاهی انداخت و گفت: این شعر به زندگی تو خیلی ربط داره مخصوصا اینجاش «نه وصل ممکن نیست...»

نگار لبخندی از روی شیطنت زد و گفت :  واسه همین هم این شعر رو دوست دارم. 

من این صحنه را دیدم و به فکر فرو رفتم: چه چیزی باعث شده دانش آموز درس خوان و تلاشگر من این قدر نا امید باشد. نگار شاعر بود . شاعری گمنام که با اطمینان کامل می توانم بگویم از هر جهت می توانست به پای سهراب سپهری و استاد شهریار برسد تنها مشکلش این بود که پول برای چاپ کتاب شعرش وبهتر بگویم دیوان پر محتوایش نداشت ، برای همین هم نگار یک شاعر گمنام بود. من عاشق اشعارش بودم ولی به رویش نمی آوردم هر دفعه که یک ربع یا چند دقیقه وقت اضافه پیدا می کردیم با اصرار من و بچه های کلاس چند بیتی از اشعارش را برایمان می خواند. کم کم داشت علاقه ای شدید بین ما بوجود می آمد . شماره تلفنم را به نگار دادم همینطور آدرسم را و از او در خواست کردم پنج شنبه این هفته به دیدن من بیاید .

پنج شنبه ساعت 16:15 عصر بود یک ربع دیگر تا آمدن نگار مانده بود و اما نگار رسید. من در را روی او باز کردم نگار مثل همیشه با خجالت وارد شد و با تعارف من گوشه ای سکنا جست. برایش شیرینی آوردم و کنارش نشستم و بعد به او گفتم : دلم نمی خواد بچه های کلاس از روابطمون با خبر بشند تو دختر خوب و درسخونی هستی نمی خوام بچه ها فکر کنند که این نمرات رو من به تو می دم.

- چشم خانم.

مکثی کرد و گفت:ببخشید بی ادبیه ولی یه سوال داشتم.

- بگو عزیزم.

- همسر و بچه هاتون خونه نیستند؟

- نه عزیزم من اصلا ازدواج نکردم.

-چرا؟

-وقتی می دیدم خودم دستم به دهنم می رسه و به کسی احتیاج ندارم تصمیم گرفتم ازدواج نکنم. نگران نباش خیلی هم دیر نشده من تازه 30 سالمه.

- اما اگه عاشق بشید دیگه هیچی براتون مهم نیست.

- تو هستی؟

نگار با وحشت و هول گفت:- چی ؟

- چرا می ترسی ؟ نمی خوام که به مهلکه بکشمت . فقط می خوام بدونم حدسم درسته یا نه؟ تو یه عاشقی ولی از جنس ناامید هاش . چی باعث شده که بگی «نه وصل ممکن نیست...»

-این رو من نگفتم ، جناب سهراب گفتند .

- درسته ولی تو گفتی این شعر رو دوست داری چون مثل زندگیته.

چانه لرزان نگار را در دست گرفتم و به طرف بالا کشاندم ولی هنوز نگار به من نگاه نمی کرد به او گفتم: نگفتی حدسم درسته یا نه؟

در حالی که بغض گلویش ترکید سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد از اینکه من از او خواستم زندگی اش را با تمام جزئیات تعریف کند او نفسی عمیق کشید و شروع کرد.

- 7 سالم بود که مادرم رو از دست دادم و پدرم برای تربیت و راحتی من در امور خانواده همسری اختیار کرد . زن خوب و با خدایی بود در عین حال که پسری دزد و خراب داشت. من از اون خیلی می ترسیدم ولی چاره ای نبود. خلاصه من سالهای تحصیلی رو پشت سر هم طی کردم تا اینکه رسیدم به سن 15 سالگی و یعنی رفتن به دبیرستان. دبیرستان من یک خیابان آنطرف تر بود . هنوز یک هفته از آغاز مدرسه ها نگذشته بود که من صبح یکی از ان روز ها که پاییزی هم بود در حالی که داشتم از کوچه ای می پیچیدم با پسری برخورد کردم گویا او هم در حال پیچیدن بود که با من برخورد کرد ولی همین برخورد و نگاه اول مرا سخت گرفتار نمود. تصمیم گرفتم فردا صبح هم به همان موقع به مدرسه بروم تا شاید دوباره او را ملاقات کنم ولی خواب ماندم و حدود 10 دقیقه دیر تر از دیروز رفتم. نا امید شدم و گفتم (بابا دیگه امکان نداره من اون رو ملاقات کنم ). از کوچه پیچیدم ولی کسی با من برخورد نکرد. نا امید داشتم از کنار خانه ای که دو دره بود و یک درش در همان نبش و در دیگری کمی دورتر ونشانه گر وسعت این خانه بود ، می گذشتم، که ناگهان همان پسر درِ آن خانه را گشود من با هول نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم که مبادا فکر کند من دختر خوبی نیستم . پسر یک ماشین آر دی از خانه خارج کرد و سوار بر آن شد و از کنار من عبور کرد و دو سه بوقی زد ولی من باز توجهی نکردم. در حالی که عشق من شدت گرفته بود و من واقعا از ته قلبم دوستش داشتم . اون روز سر کلاس فیزیک یک غزل گفتم.

به نگار نگاه کردم و از او در خواست کردم که اگر امکان دارد شعر آن روزش را برای من بخواند و نگار قبول کرد و خواند:

دلم باز هوای کویًت را کرده ای دوست

که چشمم هر زمان به این سو و آن سوست

به تو دل بسته ام ای حبیب غزل هایم

که دلم به دنبال آن چشم و آن ابروست

کز زلف تو شب چه حسرت ها که نخورد

که هنوز هم در حیرت رنگ آن موست

شب ها به دم پنجره می آیم شاید

حیاط خانه پر از عشق یار و آن بوست

عاشقان که بی جهت به کسی دل نمی بندند

دل من در بند آن منش و خلق و خوست

گذرت بر من که نمی افتد یارا

باز هم گذر من بر خلوت آن کوست

از دوری تو دل من چه ستم ها که ندید

جدا شده از جانم هم گوشت و هم پوست

خاتمه به عشق تو من نگویم که بسی

روی تو در جهان زیباترین روست

- آفرین

تنها کلمه ای بود که با آن می توانستم تشویقش کنم درسته که وزن درست و حسابی نداشت ولی زیبا بود و به دل نشست.بعد فکری که چند وقت بود مشغولش بودم را با نگار در میان گذاشتم.

-من می تونم برای چاپ اولین کتابت اسپانسرت بشم و اون رو به چاپ برسونیم. نگران پولش هم نباش شعرهای تو اونقدر زیباست که به فروش می رسه و تو می تونی پول من رو برگردونی . نظرت چیه؟

- نه خانم اشعار من در حد چاپ نرسیده . اشعار من وزن نداره.

- اونم درست می شه باهم درستش می کنیم.چیزای دیگش که خوبه.

- خب تعدادش کمه به یه کتاب که نمی رسه.

- به یک کتاب نمی رسه؟ تو 4 تا دفتر 100 برگ پر از شعر رو می گی کم؟ که تازه توی هرکدومشون 200تا شعر گنجوندی.

- نه اصرار نکنید . در همین حد که می تونم شعر بگم کافیه.

- هر جور که راحتی عزیزم.

ولی من می دانستم برای اینکه از این کار اجتناب می کند مشکل مهمی دارد و احتمال بیشترم هم بر روی این بود که در خانواده مشکلی برای او بوجود می آید.

نگار تصمیم گرفت برود در حال رفتن بود که از او پرسیدم :

-من بالاخره دلیل نا امید بودن تو رو نفهمیدم .

-نگار لبخند شیرینی زد و گفت : هنوز ماجراها داره.

من از او در خواست کردم که باز هم به دیدنم بیاید و ادامه ی ماجرا را برای من تعریف کند . او هم به من گفت به دلیل این که روز های پنجشنبه وقت آزاد بیشتری دارد می تواند به دیدنم بیاید .

از نگار در خواست کردم تا او را به خانه برسانم . نگار بعد از اصرار های فراوان من موافقت نمود در راه کمی با هم حرف زدیم و من دلم می خواست مسئله دوری از چاپ کتابش را بدانم نگار همین طور آدرس می داد و من را به محله ای برد که ساکنان آنها خانه های چندان با شکوهی نداشتند.

تمام شب خوابم نمی برد فکرم مشغول شده بود خدای من نگار چگونه سرنوشتی داشته و خواهد داشت . من تا هفته ی آینده روزها را می شمردم روزهایی که با کنجکاوی می گذشت .

فصل دوم:

 نگار آرام کنارم نشست . من می توانستم در چشمان او غمی را بخوانم. غمی که نمی دانسم از چه نشئت گرفته فقط می دانستم وجود محبوب مرا فرا گرفته. آری نگار محبوب من شده بود و من برای دیدن او لحظه شماری می کردم. خلاصه نگار بعد از کمی گپ زدن ادامه ی ماجرا را برایم تعریف کرد:

- احساس خاصی نسبت به او داشتم. من قبل از آشنایی با او اشعاری عاشقانه می گفتم و در آنها آنطور معشوقه را توصیف می کردم که هر کس می خواند فکر می کرد من یک عاشق آتشین هستم ولی هیچ کس توی زندگی من وجود نداشت. دلم می خواست صاحب غزل هام رو پیدا کنم. تا اینکه وقتی او را دیدم احساس کردم خود محبوب غزل هایم است و چون نامش رو نمی دونستم او را حبیب یاد می کردم و در اشعارم به محبوب غزل هایم خطابش می کردم.دیگر هر روز صبح او را ملاقات می کردم و هر بار با دیدن او قلبم از جا کنده می شد و مرا در خوابی عمیق فرو می برد خوابی دوستاشتنی با طپش تمام شریان های وجودم خوابی که هیچ وقت دلم نمی خواست از آن بیدار شوم. ساعت دقیقی برای ملاقات او نمی دانستم ولی انگار که حکمتی در کار بود ، زیرا هر روز صبح به هر موقعی بود ساعت 7 یا 7:30 و یا ... من او را دم در خانه شان ملاقات می کردم. خلاصه چند هفته ای را اینگونه سپری کردم. با قلبی آکنده از عشق . تا اینکه روزی که در کلوپ بودیم و من حسابی از اطرافم غافل شیما به کنارم آمد و نشست و بدون مقدمه گفت:(چند وقتیه خیلی با قبلت فرق کردی. اتفاقی افتاده؟) من هیچ جوابی به او نداد و بعد اصرارهای زیادش ماجرای دلدادگی خود را برای او بازگو کردم. شیما گفت: ( خب این طور که میگی هیچ شکی در علاقه داشتن اون به تو وجود نداره ) ولی من به او جواب دادم: (از کجا معلوم که همینطور باشه و نگاه های اون از روی مسخره کردن من نباشه؟ )

( آخه چرا مسخره کردن)

(نمی دونم شاید فهمیده من به اون علاقه دارم و می خواد دستم بندازه.)

(به هر حال اگه یه موقع اومد جلو و یه حرفی بهت زد چی جوابش رو می دی؟)

(صد در صد چنین اتفاقی نمی افته. حالا ما فرض می کنیم که می افته اون وقت من بهش می گم که من شما رو به خاطر خودتون دوست داشتم و اصلا فکر نمی کردم که این عشق پاک رو با هوس و عشق خیابانی آلوده کنی . من شما رو دوست دارم چون از شما خوشم اومده و دلیلی وجود نداره من با شما ارتباط برقرار کنم چون دوستون دارم. شما عشق پاکی که در وجود من کاشته بودید از بیخ و بن کندید )

(خب اومدیم و ازت خواستگاری کرد . پیشنهاد دوستی نداد)

(دیگه عمرا این اتفاق بیفته. حالا اگه فرض کنیم می افته من بهش می گم اگه واقعا کسی به یه دختر دل ببنده تمام دنیا رو می گرده تا آدرسش رو پیدا کنه اونوقت مثل پسرای با شخصیت می ره خونشون اون رو از خونوادش خواستگاری می کنه نه اینگه توی خیابون سر راهش سبز بشه و ازش خواستگاری کنه.)

×××

شیما دوستی به نام مریم داشت. به نظر دختر خوبی نمی زد ولی شیما خیلی وقتا به کنار او می رفت و با هم صحبت می کردند . یک روز شیما به کنار من آمد و گفت( نگار جان می تونم یه چیزی بهت بگم؟)

(بگو عزیزم)

(قول بده ناراحت نشی)

(قول می دم . حالا بگو)

 نگار به این قسمت که رسید هق هق امانش را برید و سیل اشک به او اجازه نداد تا ادامه ی ماجرا را تعریف کند . من کمی او را دلداری دادم و در حالی که خودم داشتم از کنجکاوی میمردم از او خواستم که تمامش کند و ادامه ماجرا را بگذارد برای هفته ی آینده که حالش بهتر می شود . اشکهایش را پاک کردم . ناگهان صدای کوبیده شدن در فضای خانه را پر از وحشت کرد. در خانه به شدت کوبیده می شد گویی کسی آمده است تا خبر وحشت ناک و هولناکی را به من بدهد . در را باز کردم. پسری لات و بی سرو پا که از قیافه اش پیدا بود مست مست است مرا به گوشه ای پرتاب کرد و بدون اجازه وارد حیاط خانه شد و با اروده گفت:-کجاست؟

من که از ترس زبانم بند آمده بود چیزی نگفتم. او به سروقت من آمد و یقه ام را محکم گرفت و از زمین بلندم کرد و باز با فریاد گفت:- کجاست؟ به تو دارم می گم اون کجاست؟

من با ترس و ان و من گفتم:- تو کی رو داری می گی؟

که ناگهان نگار با کشیدن جیغی وارد حیاط خانه شد . پسر به طرف نگار رفت و همینطور که آستینش را به طرف در خروجی می کشید گفت: این رو می گم. این دختر ساده لوح.

او را از خانه به بیرون پرتاپ کرد به گونه ای که نگار نقش زمین شد و دندانش شکست . پسر به طرف من آمد و من از ترس عقب عقب می رفتم. پسر دستش را بالا آورد و در حالی که انگشت سبابه اش را به عنوان تهدید تکان می داد گفت:- اگه یه بار دیگه دور و بر این دختر بپلکی خودم درستت می کنم. کاری می کنم که مثل خودش آب خوش از گلوت پایین نره. او با تمام قوای بدنی اش یک سیلی به گوش من خواباند که در حالی که گوشم سوت می کشید ،خون از آن جاری شده بود.او نگار را از خانه بیرون برد و صدای فریاد و شکستن استخوان های نگار تمام محله را پر کرده بود. گریه افتادم اما نه به خاطر کر شدن گوشم نه به خاطر شکسته شدن اندام ضریف نگار بلکه به خاطر بخت سیاه نگار به خاطر روزگار نگاری که من را به یاد روزگار سیاه خودم می اندازد. روزگاری که جدا بودن از علی آزارم می داد روزگاری که یک اتفاق علی من را از دستانم دزدید. من خوشبختی را در کنار او بودن احساس می کردم ولی این یک رویا بود .

×××

دوشنبه بود و من زنگ دوم با نگار کلاس داشتم. از این می ترسیدم که نکند نگاربه مدرسه نیاید ولی آمده بود . من وارد کلاس شدم و پشت میزم نشستم. هنوز بچه ها داشتند توی سر و کله ی هم می زدند. نگار با کتاب تاریخش به کنار من آمد و من فکر کردم می خواهد اشکال بپرسد ولی او از لای کتابش کاغذی را لای دفتر کلاسی من گذاشت و با صدای آهسته ای گفت : -برید توی خونه بخونید.

صورت کبود شده ی نگار عذابم می داد و من بیشتر از این عذاب می کشیدم که گناه نگار را نمی دانستم .نمی دانستم به چه گناهی اینقدر کتک خورده و فقط می دانستم برادرناتنی اش بود که این بلاها را به سر او آورد. همان کسی که نگار از او می ترسید.

×××

زنگ مدرسه خورد و من می توانستم به خانه بروم و نامه ی نگار را بخوانم

به نام خدایی که قلب را برای آفریش عشق آفرید

سلام خانم محمدی. بابت دیروز از شما معذرت می خواهم. کسی که شما دیدید برادر ناتنی ام، حامد بود همان لات بی سرو پایی که گفته بودم ازش می ترسم. آقا برای من بپا گذاشته . یکی از دوستاشه. او مرا تعقیب کرده و به خانه ی شما رسیده. حامد مواظب کارهای من است. او از من خواسته تا دیگر با شما رابطه نداشته باشم. ضمن اینکه از پدرم خواسته مدرسه ام را عوض کنم. خواهش می کنم تا اطلاع ثانوی با من تماس نگیرید. من هم نمی توانم به خانه ی شما بیایم خدایی نکرده او و دوستانش بلایی سر شما می آورند. من نمی توانم اجازه دهم کسی که احساس می کنم در زندگی ام تنها کسی است که به من اهمیت می دهد را اذیت کنند. ضمن اینکه من به شما علاقه ای خاص دارم. شما نگران نباشید مدرسه من عوض نخواهد شد زیرا سهمیه ی من این مدرسه است در غیر این صورت باید بروم به مدرسه ی غیر انتفاعی که صد در صد حامد رضایت نمی دهد.

دوستدار همیشگی شما

نگار

سیل اشکی بر روی کاغذ زیبا و نقش دار نگار روانه شد . برایم سخت بود که دوری نگار را تحمل کنم. من تازه به نگار عادت کرده بودم . احساس می کردم تنها کسی است که می توانم تمام رازها و درد و دلهای روزگارم را به او بگویم. ضمن اینکه خیلی دوست داشتم ادامه ماجرا را بشنوم می خواستم ببینم آنروز شیما به نگار چه چیزی گفته که اکنون گریه اجازه نداد که آن را برایم تعریف کند. از جهتی نیز می ترسیدم نکند این حامد لعنتی بلایی سر نگار بیاورد.نتوانستم تحمل کنم. تلفن همراه را برداشتم و به شیما زنگ زدم.

-سلام شیما جان چه طوری؟

-سلام . شما؟

-من خانم محمدی هستم.

-به به بالاخره ما رو قابل دونستید و بهمون زنگ زدید .

-الان وقت این حرفا نیست شیما جان کار واجبی باهات دارم.

-بفرمایید!

-ببینم مامانت اجازه می ده که چند وقتی بیام خونتون؟

-چرا اجازه نده؟ از خداش هم هست.

-پس ببین یه زندگی به نگار بزن. چون مطمئنم برادرش تلفن اون رو کنترل می کنه الکی بهش بگو بیاد خونتون تا باهام کمی درس بخونید . مواظب باش پشت تلفن حرفی از من بهش نزنی .

-اما چرا؟

-دیگه به اونجاهاش کاری نداشته باش تو همین کاری که بهت می گم رو بکن.راستی آدرست رو بده . من تا چند دقیقه دیگه می یام خونتون.

فصل سوم:

دستمالی از کیفم خارج کردم و به دستان تر شده ی نگار سپردم . نگار با لبخند شیرین همیشگی اش از من تشکر کرد. باز هم بغضش ترکیده بود . از اینکه اشک های او را می دیدم عذاب می کشیدم. شیما با سینی چایی وارد اتاق شد و خواست برود که نگار گفت:

-شیما جون اشکالی نداره که تو هم اینجا باشی.

-نه، اصلا من یه کار کوچولو دارم. الان بر می گردم.

شیما رفت و نگار به من گفت:-من رو ببخشید خانم محمدی دست خودم نیست.

-اشکالی نداره درکت می کنم. حالا اگه دوست داشتی ادامه ی ماجرا را بگو؟

-گفته بودم که شیما دوستی دارد به نام مریم که دختر خوبی نیست. شیما به من گفت مریم با پسر همسایه ی معشوقه ی من دوسته. گفت اسم معشوق من فرهاد است و اسم پسر همسایه شان احسان. مریم می گفت فرهاد با یک دختری به نام مهسا دوست است. عکس مهسا را احسان دیده بوده است و این طور که معلومه شاه پریون بوده. فرهاد آنقدر عاشق مهسا است که هر روز برای او کادو می خرد و قصد دارد با او ازدواج کند. او مشخصات کامل مهسا حتی مدرسه اش- را به من داد. خیلی دوست داشتم آن کسی که در دل محبوب من جا دارد را ببینم.

-چی شد حالا پیداش کردی؟

-آخه چه جوری می توانستم باید یک بهانه داشته باشم که به مدرسه ی آنها بروم. باید نخست زمینه سازی می کردم . کمی مسائل انضباتی پیدا کردم و با مسئولان مدرسه در افتادم. شیما به من خبر داد که به دلیل عوض شدن خانه ی مهسا اینها . سال دیگر مدرسه ی مهسا عوض می شود و اتفاقا مدرسه ی مهسا فاصله ی چندانی با خانه ی ما نداشت . خلاصه بعد از اختلافاتی که بین من و مدیر رخ داد من بهانه ای برای عوض کردن مدرسه ام داشتم. به پدرم التماس کردم که مدرسه ام را عوض کند . پدر مخالفتی نداشت ولی حامد اذیت می کرد. حامد دخالت می کرد و مدام به پدر می گفت :چشمش کور ، دمدش هم نرم یه ذره آدم باشه تا کسی باهاش دشمن نشه) بالاخره من توانستم به مدرسه ای که مهسا نیز در آن بود بروم.

-چی شد دیدیش.

-اسمش را که می دانستم .مهسا رضایی. من پرسان پرسان یکبار او را سر صف دیدم. دختر زیبایی بود. چهره ای گندمی داشت. چشمانی عسلی و اندامی لاغر.

×××

زنگ کلاس خورد. بچه ها برای رفتن به کلاس همهمه می کردند . سیل جمعیت حرکت کرد و اکنون موقع خوبی بود. مهسا از دور پیدا بود. من دویدم. به مهسا که رسیدم تنه ای به او زدم و مهسا بر زمین افتاد و من شروع کردم به فیلم بازی کردن.

-اوه... ببخشید واقعا معذرت می خوام . من شما رو ندیدم.

دستم رو به طرف او دراز کردم و از او خواستم تا برخیزد. مهسا با غرور خاصی از جا بلند شد و خودش را تکاند و من نیز او را کمک کردم. از تکاندن مهسا دست کشیدم و بهش گفتم :-انگار تو هم جدیدالورودی. درسته؟

مهسا نگاهی انداخت و گفت:-از کجا متوجه شدی؟

-آخه کسی رو باهات نمی بینم و تازه کسی به کمکت نیومده. یه غریبی خاصی نیز در چشمانت احساس می کنم.

-دختر باهوشی هستی!

-اینو همه بهم می گند.

کمی مکث کردم و گفتم-من نگار هستم . اسم تو چیه؟

-مهسا .

دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم:-ما می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.

خلاصه اینجوری  شد که من و مهسا با هم دوست شدیم.

-خب چی شد اون حرفی از فرهاد بهت زد؟

-نه اون زیاد با من نمی جوشد واسه همین تصمیم گرفتم که بهش نزدیک تر بشم . براش یه کادو خریدم. اون دوستی نداشت. با هممه می رفت و می اومد ولی اهل درد ودل با کسی نبود. کم کم به هم نزدیک تر شدیم تا اینکه یک بار با من حرف زد و ازم پرسید:

-تو شعر می گی و توی شعرات از یکی حرف می زنی . تو عاشقی؟

-آره ؟

-عاشق کی؟

-یه نفر به اسم حبیب. پسر خیلی خوبیه. خیلی مهربان و دوستداشتنی.تو چطور؟ تو هم عاشقی؟

-نه بابا ما رو چه به عاشقی.

-دروغ می گی تو یکی رو دوست داری.

-پسر ساده ایه خیلی هم مظلوم. ولی من یه نفر دیگه رو دوست دارم. یه نفر که مثل خودم می مونه . هفت خط روزگار.

-حالا این پسر ساده کیه؟

-فرهاد.

با شنیدن اسمش قلبم آتیش گرفت.

-خیلی سادس . باهام دوسته. می گه دوستم داره. خیلی زیاد ولی اون من رو نمی شناسه. من فقط از سادگیش خوشم اومده. سادگی هم واسه من زندگی نمی شه. من یه نفر دیگه رو واسه زندگی می خوام. اسمش سعیدِ .

-خب تو که فرهاد رو واسه زندگی نمی خوای چرا داری اذیتش می کنی و باهاش دوستی و بعد می خوای ولش کنی و بری . اون وقت به عاقبتش فکر کردی ؟ اگه بخواد زندگیت رو به هم بزنه چی کار می کنی؟ اونوقت سعید رو هم از دست می دی.

-نه بابا مطمئنم سعید می دونه. بعد از اون فرهاد خیلی سادست فکر نمی کنم که به سرش بزنه یه همچین کاری بکنه.

-خب حالا چه سودی واسه تو داره؟

-از بس سادس مدام داره واسم ریخت و پاش می کنه. اینش رو دوست دارم.

-تو شیطون رو هم درس می دی.

مهسا خشکش زد و از گام برداشتن اجتناب کرد و به من گفت:- تو که از این خشکه مقدسا نیستی؟

-نه خیالت جمع.

-به کسی هم که در این رابطه حرف نمی زنی؟

-نه.

بعد از کمی مکث در حالی که روی یک نیمکت نشستیم. مهسا گفت:-نترس فکر همه جاش رو کردم. می خوام تا یه مدت دیگه یه نفر بندازم جلو راهش تا دلبری کنه . اون وقت من از توی دلش برم بیرون و دیگه هیچ غصه ای وجود نداره. حتی می رم سراغش و وانمود می کنم به من لطمه ی روحی زدی و باید بهم خسارت بدی.

سکوتی حاکم شد و من به فکر حبیبم فرو رفتم. حبیب من همان فرهاد بود ولی نام فرهاد را به خاطر وجود شخصیت مهسا دوست نداشتم . من معشوقه ام را با هم پاکی قبل یا همان حبیب قبل دوست داشتم.

مهسا گفت:-می خوای تو رو بندازم سر راه فرهاد و به تو دل ببنده؟

-نه بابا .

-آخه می دونی . تو از همون دخترایی هستی که فرهاد دوست داره. اون دلش می خواد زنش چادری باشه. حیا داشته باشه. تازه انقدر عاشق شعر. شعرهای سهراب رو خیلی دوست داره. تمام کتاب هاش رو داره.چند بیتی شعر می گی تا از جانب خودم بدم به فرهاد.

با گفتن این حرفش به فکر فرو رفتم فرصت خوبی بود من می توانستم از طریق مهسا شعرهایی که برای خودش گفته بودم را به دستش برسانم بدون اینکه حتی خودش متوجه شود.

(معلم) من به نگار گفتم- چه خوب اونوقت چی شد؟ اشعارت رو به دست فرهاد رسوندی؟

-آره . شعری رو دادم که وقتی سرودمش که برای اولین بار دیدمش.

-خب چی شد؟ خوشش اومد؟

-چند وقتی گذشت. مهسا به کنارم آمد و گفت: فرهاد از شعری که گفته بودی خیلی خوشش آمد. می گفت این شعر همپای اشعار استاد شهریار است. خیلی شعرت رو دوست داشت. ازم خواست تا دفتر اشعارت رو براش ببرم. اجازه می دی این کار رو بکنم؟

-راستش من کنار هر شعری که نوشتم خاطره و دلیل سرودن اون شعر رو هم گفتم. دوست ندارم دیگران از اسرار زندگی من با خبر بشند.

-خب براش بنویس.

-بهش بگو فراموش کنه.

-آخه نمی شه . می گه وقتی این شعر رو خوندم یادم به یه خاطره از زندگی خودم افتاد.

-چه خاطره ای؟ بهت نگفت؟

-نه هرچقدر ازش اصرار کردم نگفت. به هر حال، مهم نیست. تو چند تا از شعر هات رو واسش بنویس. نمی دونی اون خیلی شعر دوست داره. مگه دوست نداری دیگران درباره ی اشعارت نظر بدند. اون از بس شعر خونده حتما می تونه شعر خوب و بد و معمولی رو از هم تشخیص بده. خواهش می کنم روی من رو زمین ننداز.

-ببینم چی میشه.

- نه ، نداشتیم. قبول کن دیگه.

-خیلی خب بابا باشه.

-راستی نگار تو از حبیب واسم نگفتی. اون چه جور پسریه؟

-خودم هم نمی دونم.

-پس چه جوری بهش دل بستی؟!

-واسه اولین بار که دیدمش بهش دل بستم. با یه نگاه تمام سیرتش رو خوندم. می دونستم خیلی ساده و مظلومه ولی یه چیز رو ندونستم...

-چی ؟

-ولش کن بیا از این بحث بیرون.

-خیلی خب هرجور تو دوست داری.

×××

دیگر دیر وقت بود نگار باید می رفت. خواستم او را ببرم ولی او قبول نکرد . می ترسید سعید ما را با هم ببیند.

تمام شب به علی فکر می کردم. به روزگارانی که با هم گذراندیم. به روزهای زیبایی که با هم داشتیم و آخر دست سرنوشت ما را از هم جدا کرد. مادر علی که چون مهسای زندگی نگار ما را از هم جدا کرد. اکنون علی در خارج از کشور زندگی می کرد. در نیویورک با همسرش.

وقتی دیدم که خواب به چشمانم نمی آید از جا بلند شدم. سراغ نامه ی یکی مانده به آخری رفتم که علی برایم فرستاده بود. تاریخ این نامه به دو سال قبل بر می گشت. دوباره نامه را مرور کردم.

به نام خدای زیبایی آفرین

افروز زیبایم سلام. روزهایی را در کنار یکدیگر گذراندیم. عجب سرنوشت بدسگالی داشتیم که به این راحتی ما را از هم جدا نمود. مادرم به زور خواسته که من با دختر داییم (روناک) ازدواج کنم و بعد از آن به کشور نیویورک برویم. من می ترسم ، من از دوری تو می ترسم. می ترسم این فاصله ها حریف خاطره های شیرینمان شوند. من می ترسم دیگر در قلب مهربان تو جا نداشته باشم. می ترسم پیوندی که میان قلب مهربان تو و قلب سنگدل من بسته شده بود با تلنگری پاره شود. من می ترسم عشقی که میان ما بود به دست فراموشی سپرده شود. ولی من نمی گذارم،نمی گذارم فاصله ها حریف خاطره ها شوند. من می خواهم بذر عشق دلهایمان به درخت تبدیل شود. من با تو ام حتی اگر فاصله ها زیاد شوند. همیشه خاطره های فرشته ای چون تو در ذهن من تداعی دارد. من هیچ گاه تو را فراموش نخواهم کرد. به همین دلیل شماره تلفنم را به تو می دهم تا وقتی من در خارج از ایران به سر می برم تو به من زنگ بزنی . حتما زنگ بزن .دوستت دارم.

نامه ها را زیر و رو کردم تا آخرین نامه ای که از علی به دستم رسیده بود را پیدا کنم و کردم.

به نام خدایی که دلهایمان را به هم پیوند زد

سلام ای افروز مهربانم. یک سالی از روی پست کردن آخرین نامه ام می گذرد. من یک سال است که سر زندگی با روناک رفته ام ولی زندگی من سرشار از بدبختی است. من این زندگی را دوست ندارم . آخر چگونه می توانم آن حجاب و متانت و عفتی را که تو داشتی فراموش کنم و بی حجابی زنی را در خاطر داشته باشم که همه ی مردمان کشور او را دیده اند. من چگونه می توانم کسی را دوست داشته باشم که از آن من نیست و برای دیگرا ن است. من چگونه می توانم خوبی های تو را فراموش کنم. به سرم زده است که بدون اطلاع او به ایران برگدم و ما باهم ازدواج کنیم. ولی با خودم فکر می کنم تو چه گناهی کرده ای که باید زن بدبختی چون من شوی. محل کار تو را همه ی فامیل ما می دانند به سوراغ تو می آیند و تو را آزار می دهند فقط یک راه مانده آن هم تو از کارت دست بکشی ولی می دانم که تو کارت را خیلی دوست داری. چه طور می توانم چیزهایی که محبوبم دوست دارد را فراموش کنم و به خودم فکر کنم.

به گوشه و کنار زندگی خودم با روناک که نگاه می کنم تو را به یاد می آورم. وقتی که بچگی های روناک را می بینم با خود می گویم افروز من کدام وقت از این کارها کرده ، اگر من با افروز زندگی می کردم اکنون خوشبخت شده بودم. افروز، من نمی توانم درس خوانده ای چون تو را با یک آمی چون روناک عوض کنم. چرا به من زنگ نزدی نکند تو هم مرا فراموش کرده ای ؟ نکند دیگر مرا دوست نداری؟ ولی بدان اگر تو هم مرا دوست نداشته باشی من تو را دوست دارم. به من گفته بودی وقتی با روناک زیر یک سقف رفتی همه چیز را فراموش می کنی و دیگر به من نامه نمی دهی . ولی افروز من، دیدی که تو را فراموش نکردم هیچ، از قبل بیشتر دلباخته ات شدم و این نامه سند دلباختگی من به توست. مرا فراموش نکن.من هنوز منتظر زنگ تو هستم. حتی شده در این انتظار می میرم.

عاشق تو علی

نامه را تا کردم و درون صندوقچه گذاشتم. با دو دلی به سراغ تلفن رفتم با کمی تامل آن را برداشتم و شماره ی علی را گرفتم. صدای علی از پشت تلفن آمد . دوسه باری گفت (الو) ولی من از جواب دادن بیم داشتم. بالاخره گفتم الو

از پشت تلفن صدایی جز هق هق ملایمی شندیده نمی شد. من بی پروا سخنم را تکرار کردم.-الو ، علی جان! خودتی؟

علی با بغض گفت:-افروز من! یعنی اشتباه نمی کنم؟ این صدای نازنین توست. چی شد که بالاخره سراغ من رو گرفتی؟

اشک هایم را پاک کردم.-آره علی جان من افروزم. حالت چه طوره؟ روناک خوبه؟

-نمی دونم؟دو سه شبیه خونه نیومده .

-چه جالب. حالا تو خوبی؟

-چه جوری می تونم خوب باشم؟ راستی روناک حاملست.

این را که شنیدم دلم می خواست تمام فحش های عالم را به او بدهم ولی دلم نیامد. ناراحت شدم و چیزی نگفتم و سکوت اختیار کردم. علی گفت:-نگران نباش افروز جان من یکبار هم نزدیک روناک نرفته ام این بچه مال من نیست. من پدر این بچه را نمی شناسم.

سکوتی زیبا بینمان حاکم شد. علی سکوت را شکست و گفت: -چرا جواب نامه هام رو ندادی؟

-نمی دونم. شاید به این خاطر که جوابی نداشتم.

-یعنی اینقدر برات بی اهمیت شده ام؟

- نه اتفاقا برعکس من برای تو بی ارزش شده ام.

-تو چرا این حرف رو می زنی؟ تو که خودت خوب می دونی تمام دنیام تویی

-خب پس چرا ریسک نکردی و پیشم نیومدی ؟ چرا تنهام گذاشتی و رفتی؟

-نمی تونستم می دونی که موقعیتش وجود نداشت.

-کسی که واقعا یکی رو دوست داشته باشه واسش اهمیتی نداره که الان چه اتفاقی می افته.

-تو که می دونی دست سرنوشت من رو از تو جدا کرد. حالا هم پای همه چیزش ایستادم . من برمی گردم ایران می خوام اگه من رو قابل بدونی با تو باشم.اگر چه می دونم واست خیلی بد می شه باید از شغلت جدابشی اما من رو قابل بدون.

-توی نامت نوشته بودی تو شغلت رو خیلی دوست داری و نمی تونی واسه من از شغلت جدابشی. ولی علی جان کاشکی می دونستی من تو رو بیشتر از شغلم دوست دارم.

-پس هنوز به یادمی . هنوز من از یادت نرفتم.

صدای علی آهسته شد و ادامه داد.-روناک اومد . برات نامه می نویسم و قرار ملاقاتمون رو توش ذکر می کنم.خداحافظ

فصل چهارم

  پنجره اتاقم با شدت باز شد و مرا از خواب بیدار کرد. چشمانم را گشودم و لحظه ای آرام دراز کشیده بودم و به این فکر می کردم که باید از شغلم جدا شوم. ضمن اینکه دوری نگار را نمی توانستم تحمل کنم. می خواستم ادامه ماجرا را بدانم ولی چاره ای نبود من باید در این شهر گم و گور می شدم. نمی دانستم می توانم به علی اعتماد کنم یا نه نمی دانستم علی ریسک می کندیا نه. به هر حال از تخت خواب بیرون آمدم . لباسهایم را پوشیدم و آماده ی رفتن شدم .رفتن و دادن استعفا ولی می ترسیدم. با این حال حاضر بودم برای علی هر کاری بکنم. در خانه را گشودم. باور نکردنی بود نمی توانستم باور کنم چیزی که می بینم حقیقت دارد .لحظه ای میخ کوب شدم. درست می دیدم علی بود . یار گمگشته من . اشک هایم سرازیر شد و جز هق هق آرام چیز دیگری همراه خود نداشت. علی را با شتاب به داخل خانه کشاندم و از اینکه بی احتیاطی کرده او را سرزنش کردم و به او گفتم:

-داشتم می رفتم استعفام رو بدم برای همیشه.

-ازت ممنونم که به من اعتماد کردی.

-حالا می خوای چی کار کنی؟

-نمی دونم به خدا. نمی دونم . می گم از این شهر بریم بیرون.

لحظه ای درنگ کردم رفتن من از این شهر مساوی بود با جدایی از نگار و من دلم می خواست ببینم آخر قصه چه می شود ولی قصه ی زندگی خودم و علی برایم مهم تر بود من باید می رفتم.به او گفتم:چه جوری؟

-نمی دونم با اتوبوس، قطار،هواپیما

-کجا؟

-اصفهان،مشهد، تبریز، آلمان یا هرجای دیگه.

-به تمام جوانبش فکر کردی؟

-نه مگه عشق هم برام فکر می ذاره؟

-روناک رو طلاق دادی؟

-نه

-پس چه جوری می تونی با وجود اون با من ازدواج کنی. نه نه ... اشتباه نکن حسادت زنانه نیست چون من به تو اعتماد دارم می خوام بدونم تا زمانی که روناک زن قانونیه توست واست مزاحمت ایجاد نمی کنه؟

-برام مهم نیست. دیگه هیچی مهم نیست اما اگه تو بخوای بر می گردم و طلاقش می دم. ولی می دونم اون نمی ذاره من زندگیم رو بکنم. ما باید فرار کنیم.

-از چی ؟

-نمی دونم. از روناک از مامانم از این شهر .

-من می رم استعفام رو بدم. می مونی خونه؟

-نه می رم ببینم چی کار می تونم بکنم.

-مواظب خودت باش این شهر برای تو خیلی نا امنه ، من خیلی می ترسم.

-نترس عزیز من

-پس لا اقل صبحونه بخور و برو.

تا نزدیکی های در پیش رفتم ولی صدای مهربان علی مرا از رفتن لحظه ای باز داشت و قطره ای اشک نثار دستگیره در کرد . علی این جمله را آرام زمزمه کرد.

-افروز من! هیچ بار نتونستم این حرف رو بهت بزنم زمانی که می خواستم بهت بگم یه چیزی مزاحممون می شد. افروز باور کن که خیلی دوست دارم.

***

 من امضا کردم.من استعفا نامه ام را امضا کردم. دوست مهربانم خانم اکبری به من گفت:

-خانم محمدی می دونید که دوری شما برای ما خیلی سخته. شما یکی از بهترین معلمان مدرسه ما بودید. می دونم مسئله خونوادگی باعث این تصمیم شما شده.

لحظه ای سرم را پایین انداختم و قطره اشکی کف دفتر ریخت. خانم اکبری به گوش من نزدیک شد و آرام زمزمه کرد.

-علی برگشته؟

من با حرکت سر جواب او را دادم.

-خیلی مواظب باشید. اگه می خوایند خونه مامان من هست اون یه پیرزن تنهاست جای امنیه.مدتی اونجا باشید.

-نه ممنون کسی آدرس خونه من رو نداره. خونه خودم هم امنه.

-ولی محل کارت رو که می دونند از کجا معلوم تعقیبت نکرده باشند.

-نمی دونم. باید با علی حرف بزنم.

-خیلی خب پس با من تماس بگیر.

با تمام معلمان رو بوسی و خداحافظی کردم. اما برخلاف میل باطنی ام. همه آنها برای من عزیز بودند. بعد از آن به سراغ ناظم رفتم و از او درخواست کردم که کسی را به در کلاس نگار بفرستند و او را در دفتر احضار کنند. روی یک صندلی نشستم. نگار وارد دفتر شد و من او را به طرف حیاط کشاندم و قبل از اینکه حرفی بزنم او به من گفت:

-چی شده خانم چرا دو جلسه است جای شما یه نفر دیگه می فرستند سر کلاسمون.

-بعدا بهت می گم. نگار جان من حتما باید امروز تو رو بینم. بیا به آدرسی که بهت می دم.

-ولی خانم...

-ولی نداره. تو رو خدا بیا. باهات حسابی کار دارم.

-باشه خانم محمدی آدرس رو بدید.

من هم آدرس خانه مادر خانم اکبری را دادم. بعد از آن با خانم اکبری در میان گذاشتم و او گفت:- مسئله ای نیست. می تونی بری اونجا. فقط خیلی مواظب باش.

من به خانه رفتم. هنوز علی نیامده بود. قرار بود ساعت 4 به خانه مادر خانم اکبری بروم. ساعت نزدیکای 4 بود ولی هنوز علی نیامده بود. دلم شور می زد. خیلی می ترسیدم. تلفن همراهش را بعد از آمدن به ایران خاموش کرده بود و انگار می خواست خط جدیدی بخرد. نمی دانستم چه کار کنم با نگار هم قرار گذاشته بودم و نمی توانستم بزنم زیر قولم.برای همین نامه ای برای علی گذاشتم.

علی جان من رفتم بیرون، یه کار واجب داشتم و شاید تا شب نیومدم. اگه خواستی بری از خونه بیرون زیر این کاغذ برام یادداشت بذار. دوست دارم.

من به خانه مادر خانم اکبری رفتم. نگار زودتر از من آمده بود . کنار او نشستم. بعد از سلام و احوال پرسی برایش ماجرای زندگی ام، زندگی سیاهی که هر گوشه اش یک غم وجود دارد را تعریف کردم. بعد از تعریف های من نگار گفت:

-از همون اولی که فهمیدم ازدواج نکردید شک کردم ولی وقتی که از حبیبم براتون می گفتم تو چشماتون رو که نگاه می کردم مطمئن شدم یکی گوشه ی دلتون خونه کرده. حالا من براتون چی کار می تونم بکنم هر کاری رو که بگید با کمال میل انجام می دم آخه من خیلی مدیون شمام.

-مدیون من ؟!مگه من چه خوبی در حق تو کردم؟

-همین که همیشه دوست داشتید زندگی من رو بشنوید و همیشه حمایتم می کردید خیلی واسم مهمه.

-راستی نگار جان گفتی زندگی خب چی شد شعرهات رو برای حبیب یا همون فرهاد فرستادی؟

-آره براش یه شعر دیگه فرستادم.

-خب اون شعر چی بود برام می خونی؟

-وقت گیر نیست؟

-واسه شعرهای تو همیشه وقت هست.

-پس گوش کنید:

از دوری تو ای حبیب چه ملال ها می کشم

بر روی بوم دلم من چه غزالها می کشم

غزال من تویی ای غزل نغز من

کز چشمان زیبایت من چه جمال ها می کشم

کز جبین تو طره ای آویزان است

با ماه جبین تو من چه خیال ها می کشم

در حیرتم آخر من به چه دل بسته ام

کز منِ خرقه نپوش من این سوال ها می کشم

من به دل مهربان یک دوست بسته ام دل

کز روی دلش من چه کمال ها می کشم

-به نظر من که خیلی زیبا بود . فرهاد چه نظری داد؟

-گفت خیلی خوشم اومده. از مهسا پرسیده بود که من چند سالمه مهسا هم گفته بود که هم سن خودمه اون به مهسا گفته بود برام خیلی عجیبه که از زبان یک دختر 16 ساله این کلمات دمیده.بعد هم به مهسا گفته بود چرا توی هر دو تا شعر محبوبش رو حبیب خونده؟ مهسا هم به او گفته به این دلیل که اون یه نفر رو دوست داره که اسمش حبیبه

-خب اون وقت اون چی گفته؟

-گفته خوش به حال حبیب.وقتی هم مهسا به او گفته چرا این حرف رو زدی؟فرهاد گفته به این خاطر می گم خوش به حالش که یکی هست که از ته قلبش دوستش داره در حدی که واسش شعر می گه و بهش می گه حبیب . مهسا هم به او گفته اسم واقعی اون پسر حبیب نیست به این جهت بهش می گه حبیب که اسمش رو نمی دونه و چون خیلی دوستش داره می گه حبیب.از مهسا خواسته بود که باز هم براش شعر بفرستم.

-تو چی کار کردی باز هم براش فرستادی

-آره یه چند تایی براش فرستادم.

-خب بعدش چی شد؟

-یه روز مهسا خیلی اصرار کرد تا من براش چگونگی آشنایی خودم و حبیب رو  تعریف کنم. من هم گفتم توی راه مدرسه می دیدمش. از قضا یه باری که یک شعر دیگه از من به فرهاد می ده فرهاد بهش می گه او چه جوری با حبیبش آشنا شده مهسا هم براش تعریف می کنه.

-خب اون وقت فرهاد چی کار می کنه؟

-هیچی فقط گفته خیلی دلم می خواد نگار رو ببینم می خوام ببینم اون چه جور آدمیه.

-خب چی شد؟

-هیچی مهسا خیلی اصرار کرد که یه روز باهاش بیام تا فرهاد من رو ببینه . اما من موافقت نکردم. تا اینکه یک روز ظهر وقتی من با مهسا داشتم از مدرسه بر می گشتم یک هو فرهاد رو دیدم که سوار ماشین بود. خیلی وقت بود که حبیبم رو ندیده بودم و اکنون می توانستم به این بهانه او را ببینم کمی نزدیک ما آمدم مهسا چادر مرا محکم کشید و من را به طرف ماشین فرهاد برد. فرهاد تا که مرا دید عینکش را در آورد و لحظه ای به هم خیره شدیم. فرهاد گفت:-پس نگار تویی.

من با خجالت و متانت گفتم:-بله.

کمی نگاهم انداخت و گفت حبیب کیه؟ می خوام ببینمش. حیف عشقی به این زیبایی ناکام بمونه.

من سرم را پایین انداختم چون دوست نداشتم فرهاد اشک مرا ببیند. مهسا گفت:

-فرهاد جان! به قول خود نگار عشقهای واقعی هیچ وقت به هم نمی رسند. نمونه هاش هم هست: لیلی و مجنون. فرهاد و شیرین و یکی هم مثل استاد شهریار.

دیگر نمی خواستم آنجا بمانم ترجیح دادم بروم. با گفتن کلمه ی ببخشید. آنجا را ترک کردم. فرهاد دنده عقب زد و به طرف من آمد و جلویم توقف کرد.

-نگار خانم خواهش می کنم یک لحظه صبر کن.

مکثی کردم. او گفت :- عشقت پاکِ، خیلی پاک دلم نمی خواد این عشق ناکام باشه لا اقل طرفت خبر داشته باشه. نگار خانم من خودم پشتتم. فقط به حرفم گوش کن. ببین مگه به مهسا نگفته بودی توی راه مدرسه باهاش آشنا شدی . خب شاید من هم او رو بشناسم. حالا آدرس دقیقش رو به من بده.

کمی صبر کردم با خودم گفتم دیوانه الان موقعیت خوبیه بهش بگو که حبیب تویی بهش بگو و خودت رو خلاص کن. تو همین فکر ها بودم که یکهو سنگینی دستی را پشت گردنم احساس کردم به عقب که برگشتم ترس تمام وجودم را فرا گرفت خدای من حامد بود.

-حامد؟!

-آره

-خب اونجا چی کار می کرد؟

-حامد مرا می زد و می گفت اگه بابات بفهمه.

فرهاد پیاده شد و حامد رو کنار زد به گونه ای که پخش زمین شد. حامد پاشد و ایستاد و خون گوشه لبش را با دست پاک کرد و نگاه به آن انداخت و سیلی محکمی به گوش فرهاد زد نمی توانستم تحمل کنم. اون می خواست بازم فرهاد رو بزنه. به پاش افتادم و گریه و لابه کردم و گفتم: تو رو خدا با اون کاری نداشته باش . اون کاره ای نیست. حامد مرا بر روی زمین پرت کرد و به طرف فرهاد رفت اما فرهاد هم فقط بخور نبود و شروع کرد حامد رو بزنه. من هم به خون دماغ حبیبم نگاه می کردم و اشک می ریختم. لحظه ای نگاه فرهاد به من افتاد و انگار که می خواست انتقام کتکهای چندیدن و چند ساله من رو از حامد بگیره پس هرچه محکم تر حامد رو می زد. فرهاد یقه ی حامد رو گرفت و به دیوار کوباند و گفت:اصلا تو کی هستی؟ چی می خوای؟

حامد خون گوشه ی لبش رو با آستین پاک کرد و گفت:-پس فرهاد تویی ؟

بعد یقه اش را از درون دستان فرهاد بیرون کشید و صاف کرد و مثل همیشه انگشت سبابه اش را به نشانه تهدید تکان داد و گفت:- به هم می رسیم بچه سوسول.

این جمله معنای زیادی داشت این یعنی تهدید حامد و امکان نداشت حامد تهدیدی کند و به ان عمل نکند . ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. حامد رفته بود و من و فرهاد رو به روی هم ایستاده بودیم و من او را ترک کردم که فرهاد با صدایش از برداشتن قدم دیگر من جلوگری کرداو به من گفت:نگار به من نگفتی خونه حبیب کجاست.

من تنها گفتم :-ببخشید من از حضورتون مرخص می شم.

×××

من به نگار گفتم:-نگار جان دیگه دیر وقت شده من باید برم. می ترسم علی برگرده . ولی تو به من نگفتی چی کار کنم

-من که هیچم . خانم شما با تجربه ترید .

-می خوام باهات مشورت کنم.

-به نظر من براش بجنگید حتی در حد از دست دادن شغلتون . در حد ترک کردن این شهر.

لبخندی زدم و گفتم:ممنون . خداحافظ.

-خداحافظ

×××

از دور خانه تاریک می زد و انگار کسی در خانه نبود اما گفتم شاید علی خواسته فضایی عاشقانه درست کرده باشه. کلید را داخل در خانه کردم و در با اشاره ای باز شد. وارد شدم .نه، خبری از علی نبود . چراغ را روشن نمودم. چند باری صدایش زدم ولی خبری از علی نبود . ترس تمام وجودم را گرفته بود. خدایا نکند اتفاقی برای علی افتاده باشه. به سراغ نوشته ای رفتم که برای علی گذاشته بودم  ولی زیر آن چیزی نوشته نشده بود. به طرف شیر آب رفتم وضو ساختم جانمازم را پهن کردم و وقتی که نمازم را خواندم دستانم را بالا بردم.

-خدایا کمکم کن جز تو هیچ کسی رو نمی شناسم که به امور همه آگاه باشه و صلاح کارها رو بدونه. به من همونی رو بده که صلاح می دونی خدایا هیچ وقت تنهام نذار که بی تو هیچم. کمکم کن. کمکم کن خدا.

سر جانماز خوابم برد. با صدای اذان صبح بیدار شدم اما باز هم علی نیامده بود.بعد از وضو گرفتن و خواندن نماز صبح از خانه بیرون زدم. تا شاید در لابه لای دود و دم این شهر علی را پیدا کنم. اولین جایی که رفتم پارکی بود که با علی آشنا شدم. نگاهم که به آن آبشار می افتاد ،آن روز و آن صحنه ،در ذهنم تداعی می شد. آن روزها چون می خواستم لیسانس بگیرم تا در  آموزش و پرورش مشغول به کار شوم_کاری که واقعا عاشقش بودم_حسابی درس می خواندم. آنروز هم با دوستان به پارکی که نزدیکی خوابگاهمان بود آمده بودیم. تا کمی درس بخوانیم. کنار آن آبشار نشستم. و دوستانم روی یک نیمکت رو به روی من. چند پسر از کنارم عبور کردند و عبور دوباره آنها نشانگر ایجاد مزاحمت آنها بود. از جا بلند شدم و به پیش دوستانم رفتم و چون جا نبود مجبور شدم که بایستم. آن پسر ها دوباره آمدند. یکی از آنها آمدم رو به روی من ایستاد و گفت:-به به جمعتون جمعه ،گلتون کمه. خانمای دانشجو جا به ما چند تا پسر هم می دید؟

بچه ها همه بلند شدند و تصمیم گرفتیم به جای دیگری برویم.

پسر گفت:-نه خانمی منظورم این نبود که شما پاشید ما بشینیم. اخه یک جور با هم کنار می اومدیم.

ما رفتیم. آنها با عجله به طرف ما آمدند و گفتند:-حالا کجا؟

تا مدتی هرجا می رفتیم آنها به دنبال ما بودند. بعد از مدتی وقتی که روی چمن ها نشسته بودیم و آنها دقیقا کنار ما نشسته بودند و به ما متلک می گفتند ، پلیسی با یک مرد جوان به کنار ما آمدند. پلیس به طرف پسر ها رفت و یقه سر دسته آنها را گرفت و بلندش کرد و گفت:-خوبه می بیبنی که این خانم ها دانشجو هستند و به تو پسر خیابونی محل نمی ذارند . پس چرا اونوقت تا حالا مزاحم درس خوندنشون شدی؟

پسر گفت:- من که کاری به اینا ندارم. من فقط از این خانمه (و با دستش به من اشاره کرد) خواستگاری کردم.

مرد جوان که کمی عقب تر ایستاده بود از روی مسخرگی خندید. پسر رو به مرد کرد و گفت:-تو چته ؟ چرا می خندی؟

مرد در حالی که هنوز داشت می خندید و خنده خود را می خورد گفت:-هیچی منظوری نداشتم. فقط موندم چه راحت خالی می بندی.

من از پلیس تشکر کردم ولی پلیس رو به من کرد و گفت:-تشکر لازم نیست. باید از این آقا تشکر کنید آخه این آقا بود که به من خبر داد.

من از روی متانت خنده ای کردم و از ان مرد تشکر کردم.

چند روزی از اون ماجرا می گذشت . من دندان درد شدیدی گرفتم. برای همین هم به دندان پزشکی رفتم. وقتی روی یونیت خوابیدم،دندانپزشک وارد شد و من از توی آینه دیدم که آن دندانپزشک همان مردی است که در پارک به من کمک کرده بود.همین طور خوابیدم. وقتی بالای سرم آمد دوتایی با هم سلام کردیم و او به من گفت:-فکر نمی کردم که دوباره ببینمتون.

من گفتم:-من هم همینطور . من واقعا از شما مچکرم.

او نگاهی به دندان های من انداخت و گفت:فعلا پانسمان می کنم. یکی از دندونهاتون عصب کشی می خواد و دو تاشون پر کردن.

دکتر دندان مرا پانسمان کرد و به کنار منشی رفت و یکی از کارت های ویزیتشان را برای من آورد . از مطب بیرون رفتم. کارت را نگاه کردم. دکتر علی امینی.

با این نگرانی که علی را پیدا نکردم از افکار خویش بیرون آمدم. تقریبا تمام شهر را گشته بودم ولی خبری از علی نبود. خدای من چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. نگاه به ساعتم انداختم ساعت نزدیک 9 بود. به طرف خانه رفتم با این امید که علی برگشته باشد. اما این بار هم امیدم نا امید شد و علی در خانه نبود. مدام با خودم کلنجار می رفتم از این طرف اتاق به آن طرف اتاق حرکت می کردم. در حالی که تلفن را در دست گرفته بودم و منتظر تماس علی بودم. با خودم فکر می کردم شاید او به قولش وفا نکرده ولی جواب خودم را این گونه می دادم: نه اشتباه می کنی علی اینطوری نیست. بعد می گفتم شاید مادرش او را پیدا کرده. و با خود فکر کردم شاید اینجا را هم پیدا کرده باشد. خواستم از خانه فرار کنم ولی با خودم گفتم . زندگی من بدون علی چه معنایی دارد. در این افکار بودم که تلفن زنگ خورد فورا آن را برداشتم و با هول گفتم:-الو

اما بر خلاف انتظارم خانم اکبری بود. او گفت:-سلام افروز جان با تاسف باید بگم که با استعفات موافقت شد.

کمی مکث کرد و جوابی از من نشنید و ادامه داد:- خوشحالم که علی برگشته. الان کجاست؟

بی اختیار گریه افتادم. خانم اکبری با هول جویای احوال من شد او به من گفت:-اتفاقی برای علی افتاده؟

با گریه جواب دادم:-نمی دونم.

خانم اکبری از من خواست تا از خانه خارج نشوم و او به دنبال من بیاید تا مرا به یک جای امن ببرد.

فصل پنجم:

خانم اکبری با نگران زد توی دنده و سخنانش را آغاز کرد:-یعنی چی که نمی دونی؟

من فقط اشک می ریختم . خانم اکبری ادامه داد:- دوستی آشنایی کسی توی این شهر نداره؟

-نمی دونم. تازه اگه هم داشته باشه و رفته باشه اونجا حتما به من خبر می داد دو روزِ که غیبش زده.

خیلی خب فعلا بیا خونه مادر من . اونجا امنه. ببین کسی تعقیبمون نمی کنه.

من به غقب برگشتم به خیابان نگاهی انداختم:-نمی دونم.

-ماشینارو تو ذهن بسپار مدام حواست به خیابون باشه اگه چیز مشکوکی دیدی به من خبر بده.

***

به خانه مادر خانم اکبری رسیدم. زهرا خانم زن مهربانی بود. در عین حال دوستداشتنی. مدتی که آنجا بودم احساس آرامش می کردم. به وسیله خانم اکبری با نگار تماس برقرار کردم و از او خواستم که به خانه زهرا خانم بیاید. او آمد. بعد از کمی گفت و گو ادامه ماجرا را برایم تعریف کرد:

-یک روز داشتم از مدرسه به خانه بر می گشتم. هوا سوز زمستانی داشت. ناگهان ماشین فرهاد جلویم نگه داشته شد. مدتی به او خیره شدم. فرهاد در ماشین را گشود و پیاده شد. -بیا سوار شو. کارت دارم.

من با هول گفتم:-الان باز سر و کله حامد پیدا می شه. زودباش از اینجا برو.

فرهاد با طمانینه خاصی گفت: -مگه حامد بیکاره که هر روز بیاد تو رو تعقیب کنه و مواظبت باشه. بیا می برمت یه جای امن . یه تریای خیلی باحال. میای که بریم؟

من لبخندی زدم و با کمی ترس کمی جلوتر رفتم. فرهاد در جلوی ماشین رو باز کرد. من سوار شد فرهاد هم همینطور و ماشین رو راند. ما به یک تریای زیبا و مجلل رفتیم. تا کنون به همچین جایی نرفته بودم.

فرهاد نشست و دوتایی بستنی سفارش دادیم. فرهاد گفت:-به مهسا گفته بودی حبیب چه شکلیه؟

من با ترس و ان و من گفتم:- قدش بلنده. موهاش هم فرق می زاره. ریش بزی داره. ابروهاش صاف و صوف شدس. موهاش ژل مالیده. اندامش لاغر . دماغش یکمی کشیده و بزرگ. لب رویی از لب پایین خیلی کوچیکتره به صورتی که اصلا پیدا نیست. مژه هاش هم کم پشته.

فرهاد خنده معنی داری کرد و با تمسخر گفت:-به مهسا چیز دیگه ای گفته بودی.

من کمی هول شدم و باز با ان و من گفتم:- کی من ؟ حتما مهسا اشتباه می کنه.

فرهاد دوباره همان خنده قبلی را کرد و گفت:-باشه قبول.

بعد با حالت جدی و کمی عصبانی گفت:-نه شخصیت قبلی که به مهسا گفته بودی نه این یکی درست نیست. اصلا چنین پسری با این مشخصات توی منطقه ما وجود نداره.

من حول شدم و هنوز نتوانسته بودم بر لکنتم غلبه کنم و گفتم:-نه آقا فرهاد حتما اشتباه می کنی.

فرهاد با عصبانیت گفت:-نگار!

من با ترس جواب دادم:-بله.

-نگار چرا اینجوری می کنی؟ من به خاطر تو دارم اِز و جِز می کنم وگرنه به حال من چه فایده ای داره. می دونی؟ اصلا دلم نمی خواد توی عشقت ناکام بمونی. من تو رو مثل خواهرم می دونم. می خوام کمکت کنم ولی تو نمی خوای. بابا مگه چی میشه. تو اون رو به من معرفی کن. من باهاش حرف میزنم. حالا یا می گه من یه نفر دیگه رو دوست دارم یا می گه نامزد دارم و از این جور حرفا یا اصلا می گه من هم دوستش دارم. چرا نمی خوای اون رو به من معرفی کنی؟

من هنوز هول بودم . گریه ام افتاد و گفتم:-آخه ... آخه...

گریه امانم نداد. از جا بلند شدم و گفتم ببخشید. بذارید من برم.

فرهاد کمی مهربانتر گفت:-خیلی خب بذار برسونمت.

در راه هیچکس حرفی نزد. خواستم پیاده شوم. فرهاد گفت:-اگه خجالت می کشی که ازش رو در رو باهام حرف بزنی توی یک نامه بنویس و بده به مهسا تا به دستم برسونه.

 

 

فصل پنجم

زهرا خانم کنارم نشست. دستانم را گرفت تا نزدیکی بینی خود برد و بو کشید و گفت:-این دستا بوی خاصی می ده. به چشمانم ذل زد و گفت:-تو عاشقی

گریه ام افتاد و شانه های خسته ام را در آغوش زهرا خانم جا دادم. زهراخانم دستان گرمش را به پشتم کشید. آرامش خاصی پیدا کردم. او گردنم را بوسه زد و مرا از آغوشش جدا کرد و گفت:-این اشکا مقدسند. حالا که سر جانمازی و دلت شیکسته از خود خدا بخواه. خدا خیلی دل رحم اشکت رو که ببینه صدات رو می شنوه. فقط ازش بخواه.

مشتهایی بر در کوبیده شد.من و زهرا خانم از جاپریدیم و من هراسان به طرف در دویدم. در را با هول گشودم.خانم اکبری پشت در بود نفسش بند آمده بود. رنگش پریده و ولو شده بود. ترس تمام وجودم را برداشت .او را به داخل کشاندم. کمی نفس نفس زد و گفت:-روبه روی مدرسه... روبه روی مدرسه غوغا شده. زود باش علی اونجاس.

با شنیدن اسم علی قلبم لرزید. با عجله لباسهایم را به تن کردم و به طرف ماشینم رفتم. سوار شدم و به سوی مدرسه رفتم. همهمه عجیبی بود. مردم با هم بحث می کردند. پاهایم از برداشتن قدمهای دیگر می ترسید. اما جلو رفتم. جمعیت را کنار زدم تا به جلو رسیدم. برادر روناک میان جمعیت بود . علی پر از خون کنار او ولو شده بود. برادر روناک(رامین) علی را به جمعیت نشان می داد و می گفت:-این هم نتیجه ی دلدادگی. جلو تر رفتم. ناگهان کنار پاهای علی بر زمین افتادم. آنها را بوسه باران کردم. علی من تو کجا بودی. علی پاشو. علی جان. علی آرام آرام به پایین آمد. صدایش لرزان بود.-افروز...!

من گفتم:-علی کی این بلا رو به سرت آورده؟ چی شده؟

علی سرم را بالا گرفت و با همان صدا گفت:- رفته بودم نیویرک تا روناک رو طلاق بدم دریغ از اینکه همشون به کمین من نشسته بودند.

رامین سر علی را گرفت و او را از زمین بلند کرد و تا می توانست زد.

من گریه می کردم. علی نگاهم کرد و گفت:-نگران نباش اینا همش از روی حسادته. افروز ما مال همیم.

ناگهان زنی از میان جمعیت جلو آمد افریته ای بیش نبود. روناک را قبل از خارج رفتنشان از دور دیده بودم. انگار خودش بود ولی با کمی تغییر.

روناک میان ما ایستاد. صورت علی را ور انداز کرد و به رامین گفت:-صورتش اون جوری که می خواستم له نشده. می خوام این خانم دیگه خشگلی مث این رو دوست نداشته باشه.

من از جا بلند شدم.خفه شو کثافت. من مثل تو نیستم. من علی رو به خاطر خودش می خوام.

روناک لبخند تمسخر آمیزی کرد و گفت:-خودش چیه؟ خوشگلیشه.

روناک به رامین گفت:از اینجا دورش کن. نذار اینا به هم نزدیک بشند.

رامین می خواست علی را از من دور کند. به طرفش دویدم . او را زیر مشتهایم له کردم. روناک با چاقویی زر و نگین دار به طرفم آمد . دیوانه شده بودم. علی سعی می کرد جلو دارم شود ولی بیچاره توانش را نداشت. روناک چاقو را به طرفم گرفت. علی فریاد زد . من به دست روناک حمله ور شدم و چاقو را از دستش ربود. این کار از توان من دور بود. گویا نیروی باور نکردنی یافته بودم. و آن نیرو را عشق علی به من داده بود.چاقو را در دست گرفتم و خواستم ضرباتی به رامین بزنم ولی دستانم در هوا ربوده شد. خواستم رها کنم ولی توانش را نداشتم .احساس کردم روناک بود. چاقویی به او فرو کردم وبه پشت برگشتم. نه او علی بود.ترس تمام وجودم را برداشته بود. به خودم آمدم خدای من چه می دیدم دیوانه شدم. حالم بد شد. چاقو از دستم افتاد پخش زمین شدم .وقتی به هوش اومد دیدم تو زندانم .

فصل ششم:

-خانم افروز محمدی!شما متهم به قتل عمد هستید. خانواده دم اظهار دارند شما به همسرشان حمله ور شده و با ضربات چاقو او را به مرگ کشانیده اید. حادثه را بیان کنید.

این جملات قاضی بود که از پشت میکروفن به گوش می رسید. خودم را جمع و جور کردم حال خوبی نداشتم. سخنانی را باگریه بر زبان آوردم:-به نام خدا. توی خونه یکی از دوستام نشسته بودم. اون با عجله اومد و گفت اتفاق بدی افتاده. من با اون رفتم. دیدم در مدرسه شلوغ شده کمی جلوتر رفتم و علی رو دیدم. من و علی چند سالی می شه که هم رو دوست داریم. دیدم که رامین داره علی رو می زنه. جلوتر رفتم. روناک اومد

قاضی سخنانم را قطع کرد و پرسید:-روناک کیه؟

با سردی گفتم:-همسر علی.

قاضی دوباره گفت:-شما ادعا کردید که چند ساله با علی روابط عاشقانه دارید در صورتی که الان اعلام کردید روناک همسر علیه...

-بله جناب قاضی خانواده علی به زور بین علی و روناک عقد زناشویی بستند.

-خب بعد از اینکه روناک اومد چه شد؟

-روناک به رامین گفت:- علی رو ببر. من ترسیدم . گفتم نکنه بلایی به سر علی بیارند . دیوونه شدم و می خواستم از این واقعه جلو گیری کنم. برای همین به رامین حمله ور شدم. یهو کسی دستام رو تو هوا گرفت تا مانع کارم بشه منم که فکر می کردم اون روناکه چاقو رو بهش فرو کردم ولی وقتی برگشتم دیدم... دیدم...

گریه امانم رو برید نتونستم حرف بزنم قاضی گفت می تونید بشینید. داشتم از جایگاه به کمک پلیس مخصوصم پایین می اومد که یکهو برگشتم و باگریه به قاضی گفتم آقای قاضی باور کنید ضرباتی که زدم باعث مرگ علی نبود.

قاضی با تعجب گفت:چه طور؟

-آقای قاضی اون ضرباتی که من زدم اصلا به کسی خورده نشد. مسئله اینه. باور کنید آقای قاضی.

قاضی با دست به اشاره به صندلی من کرد و گفت:بفرمایید بشینید.

وکیل روناک گفت:-جناب قاضی کلیه مدارک نشون می ده که قاتل آقای علی سرافراز خانم محمدی هستند. وحتی در ایشون نوعی حس انتقام گیری دیده می شه. به دلیل اینکه علی با خانم افروز محمدی ازدواج نکرده و حتی از روناک هم بچه دار شده و خانم محمدی می خواسته بااین کارشون از آقای علی سرافراز انتقام بگیره.

صدایی از ته سالن به گوش رسید. همه به عقب برگشتند این نگار بود که از جا برخاست و با صدایی بلند گفت:-اعتراض دارم.

قاضی با تعجب گفت:-شما؟

نگار گفت:- من نگار کریمی یکی از شاهد های خانم محمدی هستم. من از زندگی اونا خبر دارم.

قاضی از نگار خواست تا به جایگاه بیاید. نگار جلوتر آمد . نگاهی به من انداخت . لبخند روی لبانش نقش بست و امید خاصی به من داد.

نگار به جایگاه رفت و گفت:- این خانم معلم من بود. ایشون تمام زندگیش رو برای من تعریف کرد. از اینکه علی رو دوست داشت و علی دوبرابر عاشقش بود. من می دونم علی هیچ میلی به روناک نداشت.اون بچه از علی نیست. خود روناک هم می دونه که با یک آزمایش همه چیز بر ملا می شه.

آقای قاضی می دونم که زنم و شهادتم قبول نیست اما به خداوندی خدا شهادت می دم که خانم افروز محمدی بیگناهند. خودتون ببینید چه طور ممکنه کسی عشقش رو بکشه درصورتی که همون موقع داشت به خاطرش با یک مرد کتک کاری می کرده. آقای قاضی این از عقل به دوره.

قاضی گفت:شما در اون صحنه حضور داشتید؟

نگار گفت:-بله جناب قاضی همینطور که خود خانم محمدی گفتند ضربه ای به آقای سرافراز توسط خانم محمدی وارد نشده.

قاضی به نگار اجازه نشستن داد و از وکیل من در خواست کرد تا به جایگاه شهود برود.

قاضی ولی مدارک پزشک قانونی نشون میده که آقای علی سرافراز از شکم ضربه خوردند و این در حالیه که خانم محمدی جلوی ایشون ایستاده بودند و امکان نداره ضربه ی دیگه ای از طرف کس دیگه ای به ایشون خورده باشه.

وکیل:-جناب قاضی این قطعیه که انتقام و قتل عمد در کار نبوده و اگر مقتول توسط ضربات موکل من به قتل رسیده باشه هم خارج از عمد بوده و اون موقع ضارب به طور ناخواسته و خارج از تعادل روانی این ضربات رو به مقتول وارد می کنه.بنده شبهاتی دارم . ودر حال جمع آوری مدارکی توسط اشخاص مختلف هستم که از شما در خواست می کنم مدتی رو به من وقت بدید.

بعد از نشستن وکیل من همهمه ای ایجاد شد. قاضی با مشاورانش سخن گفت بعد از مدتی مطالبی را از روی کاغذ خواند.

-بسمه ای تعالی . بنابر بیانیه های طرفین دعوا و خانم کریمی . گویا خانم محمدی هنگام قتل از هوشیاری کامل برخوردار نبودند. علاوه بر آن هنوز علت مرگ آقای علی سرافراز به وسیله ضربات چاقویی که در دست خانم محمدی بوده قطعی نیست. برسی این موضوع رو به روانشناس جنایی می سپاریم تا بعد از تحقیقاتشان و تحقیقات پزشک قانونی تا دو ماه دیگر نیز به آقای مسعود رضایی وکیل حانم محمدی وقت داده می شود. ختم جلسه.

***

ای دیگری برای نشستن نداشتم به ناچار کنار آن دختر رفتم و نشستم. دختر خرابی بود. به محض اینکه کنارش نشستم براندازم کرد و گفت:-بهت نمی خوره قتل کرده باشی. فساد مساد هم تو کارت نیست. کارت چی؟ به قیافت می خوره چک برگشتی داشتی آخه این جورکارا مال آدمای با کلاسه. حالا چه قدی بوده؟

دختر دیگری آمد و کنارم نشست و به او گفت:-بابا ولش کن بچه ننه رو .

و رو کرد به من و گفت:- این یکم فوضوله اسمش افسانه ست . من هم رویام . اسم تو چیه؟

لبخند تلخی زدم و گفتم:-افروز.

کمی مکث کردم و پرسیدم جرمتون چیه؟

رویا گفت:- من با یه بابا یی دوست شدم. طرف دزد از آب در اومد. نامرد هر معامله ای هم که می کرد با حیله من رو می کشید سر معامله. می گفت می خوام به نامت کنم. من خر رو بگو امضا می زدم پاش. آخه عشق جلو چششم رو گرفته بود.

اینم که می بینی اینجا نشسته ناکس عشق جلو چشش رو می گیره می ره تو کار پخش قرص اکس .

با شیطنت پرسید:- تو چی کاره ای؟

من با آهی گفتم:- منم عشق جلو چشمم رو گرفت. عاشق کسی بودم وقتی دیدم دارند اذیتش می کنند خواستم نجاتش بدم ولی نفهمیدم چی شد. وقتی به خودم اومد دیدم روی صندلی دادگاه نشستم و جرمم هم قتله.

رویا و افسانه خندیدند و گفتند:-ایول. پس تو رو دست ما رو آوردی.

رویا گفت:- حالا طرف رو خیلی می خواستی؟

افسانه گفت:-خره! اگه نمی خواست که حالا اینجا به جرم قتل ننشسته بود.راستی افروز جون حالا کی رو کشتی؟ حتما ننش نمی ذاشته باهم وصلت کنید تو هم زدی نفلش کردی. آره؟

-نه. به جرم قتل خود عشقم

افسانه با تعجب گفت:-بابا شوخی نکن.مگه می شه؟

رویا گفت:-حتما عمدی نبوده.

من تنها سرم رو تکون دادم.

این دو به جر و بحث پرداختند. اما من به خودم رجوع کردم. به درونم که مدام وجودم را سرزنش می کرد. تو کسی رو کشتی که همیشه آرزوی وصالش رو می کردی. نمی دونستم به خاطر چی ناراحت باشم. مرگ پاره تنم. یا مرگ عزیزترین کسم به دست خودم.

داشتم دیوونه می شدم. گریه امونم نمی داد. بچه ها فقط می تونستند دلداریم بدند.

دیگه نمی خواستم زنده باشم زندگی بدون علی برام مرگه واسه همین تصمیم گرفتم اعتراف دروغ بکنم اعتراف قتل علی.

صدای زن زندانبان آمد که فریاد کشید و گفت:-افروز محمدی!

خودم را جمع و جور کردم. زندان بان پنجره را کنار زد و گفت:-افروز محمدی کیه؟

از جا بلند شدم و گفتم منم.

او گفت:-ملاقاتی داری.

از جا بلند شدم و با خود کلنجار می رفتم چه کسی می تواند به ملاقاتی من بیاید. به طرف اتاق انتظار رفتم. نگار را روی صندلی دیدم درحالی که چشمانی پر ز بلور اشک پرورانیده بود. به سراغش رفتم. تا نشستم. اشک هایش سرازیر شد. سرم را به زیر انداختم تا از چشمانم متوجه گریه های شبانه ام نشود.

نگار با بغضی گفت: ببینید خانم محمدی به خدا شما قاتل نیستید ما چند نفر هستیم که برای آزادیتون داریم تلاش می کنیم مدارکی رو جمع کردیم که نشون می ده شما قاتل نیستید فقط ترو خدا دووم بیارید.

گریه می کردم و از لابه لای هق هقم به او گفتم: نگار جون دیگه واسم مهم نیست. زندگی بدون وجود علی یعنی مردن . ازت خواهش می کنم بذار بمیرم.

نگار بغضش ترکید و با التماس گفت:-نه خانم ترو خدا ازتون خواهش می کنم این حرف رو نزنید شما باید زنده بمونید با یاد علی با عشق علی زندگی کیند. تروخدا خانم ... تروخدا...

نگاهش کردم و سری از روی اجبار تکان دادم تا رضایتش را جلب کنم.

نگار خندید و گفت:-ممنونم خانم.

بهش گفتم:نگار جون تو این زندان دلم می گیره دلم هم می خواد ادامه ماجرا زندگی تو رو بدونم . اگه دوست داری واسم بنویس تا خودم رو مشغول کنم.

نگار کاغذی از درون کیفش بیرون کشید و گفت:-اتفاقا همین کار رو هم کردم. بقیش رو هم بعد براتون می نویسم.

***

فرهاد گفته بود برایش نامه بنویسم و در آن از حبیب سخن بگویم و نامه را به دست مهسا بسپارم ولی دوست نداشتم واسطه ام مهسا و یک تکه کاغذ باشد پس تصمیم گرفتم خودم برایش تعریف کنم. دوباره فرهاد را در راه مدرسه دیدم . او کنارم ترمز کرد و گفت:-چی شد؟ نوشتی؟

گفتم نه ولی می خوام برات تعریف کنم. پنج شنبه عصر بیا پشت دستشوییای پارک اونجا خیلی خلوته. 

پنج شنبه شد و فرهاد اومد. بهم گفت نمی خوای قدم بزنیم؟ گفتم نه می ترسم کسی ما رو ببینه. اون گفت خب برام تعریف کن.

من نمی دانستم چگونه از حبیبی سخن بگویم که خودش بود. خلاصه دل را به دریا زدم و به فرهاد گفت:-راستش من عاشقش شدم. ولی بعد فهمیدم اون دوست دختر داره و خیلی خاطرش رو می خواد می خواستم برم و با دوست دخترش دوست بشم دلم می خواست دست رو قلبی بذارم که واسه حبیبم می طپه ولی وقتی پیشش رفتم دیدم اون دختر داره اون پسر رو اذیت می کنه. آقا فرهاد حبیب من شمایید.

فرهاد خشکش زده بود. ناگهان اشکهایم سرازیر شد فرهاد دستانش را به طرف گونه هایم دراز کرد و آنها را پاک کرد و بعد از اینکه نفسی عمیق کشید گفت:راستش روزی که تو رو دیدم یه احساس خاصی بهم دست داد. ازت خوشم اومد. وقتی مهسا اشعارت رو برام آورد و من خوندم راستش یاد تو افتادم. دلم می خواست شاعرش تو باشی و حبیبش من. وقتی تو رو با مهسا دیدم تو پوست خودم نمی گنجیدم چون فهمیده بود حبیبی که تو ازش حرف می زدی همین فرهاد ساده لوحیه که کنارت ایستاده.

فرهاد شانه ام را فشرد. احساس زیبایی به من دست داد. فرهاد گفت:با مهسا رو بچگی دوست شدم و نمی تونستم ولش کنم چون حیثیتم رو به باد می داد. من پسر با آبرویی هستم دوست نداشتم تو در و همسایه آبروم بره. ولی حالا که تو رو پیدا کردم می خوام بجنگم. می خوام از دستت ندم. نگار تو مال من می شی. نگار تو زندگی منی. منم دوست دارم. اگه تو قصه فرهاد و شیرین یه خسرو بود حالا تو قصه فرهاد و نگار یه مهسا هست که فرهاد حاضره برای رسیدن به نگار حتی کوه بیستون رو هم تونل بزنه.

باورم نمی شد روزی بتوانم دل فرهاد را بدست بیاورم. ولی اکنون می دیدم فرهاد هم در طول این مدت همان حسی را به من داشته که من به او داشته بودم. فرهاد گفت:بیا دیگه بریم. دیر می شه.

من و فرهاد به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم. فرهاد ماشین را روشن کرد و ما به راه افتادیم. اوپرسید:-راستی گفتی مهسا داره اذیتم می کنه تو از کجا می دونی؟

راستش مهسا به من اعتماد کرد و تمام رازهاش رو به من گفت. البته فاش کردن رازهای اون کار درستی نیست اما وقتی می بینیم جونت در خطره نمی تونم کاری بکنم. راستش اون گفت از سادگیت خوشش اومده و اینکه براش ریخت و پاش می کنی رو دوست داره. ولی می گفت یه شخصی رو دوست داره به اسم سعید. می گفت می خوام یه نفر رو بندازم جلو راه فرهاد تا فرهاد عاشقش بشه و من برم و از فرهاد خسارت بخوام و بگم به من ضربه روحی خورده.

فرهاد با تعجب گفت پس بگو چرا اینقدر اصرار می کرد که من و تو ملاقات داشته باشیم. پس اونم سعید رو دوست داره.

من با تعجب پرسیدم:-سعید کیه؟

فرهاد گفت:-ای بابا همونی که اونروز اومد با من کتک کاری کرد . راستی تو اون رو از کجا می شناختی ؟

من با تعجب گفتم:اون حامد بود برادر ناتنی من . اسمش رو دروغ گفته.پسر خیلی خرابیه. هر روز من رو کتک می زنه.

فرهاد با خشم گفت:الهی جفت دستاش بشکنه.

من با هول پرسیدم:-یعنی می گی مهسا حامد رو دوست داره؟

فرهاد گفت:-آره دیگه آره.

خانم محمدی ببخشید که نمی توانم ادامه اش را بنویسم آخر باید بروم سراغ درس هایم قول می دهم ادامه اش را دفعه بعد بنویسم و بیاورم.

***

  با خواندن نامه او بسیار تعجب کردم باورم نمی شد سعیدی که مهسا از او حرف می زده. حامد برادر ناتنی نگار باشد. چقدر زندگی من و نگار شبیه هم است. دلم می خواهد ادامه ماجرا را بشنوم و ببینم آیا آنها هم از یکدیگر جدا می شوند یا خیر.

دلم می واست خواب علی رو ببینم. دلم واسش تنگ شده بود.

***

  نگار باز به ملاقاتی من آمده بود. او به من گفت یک مژدگانی دارد که به زودی برایم می آورد. ادامه ماجرا را برایم نوشته بود.

  من و فرهاد تصمیم گرفتیم تمام ماجرا را به مهسا بگوییم و مبلغی پول به او بدهیم و او بگذارد ما با هم زندگی کنیم و اذیتمان نکند.

من و فرهاد کنار هم ایستاده بودیم و مهسا روبه روی ما. فرهاد گفت:-مهسا خانم ببین!حبیبی که نگار ازش حرف می زد من بودم . من هم به اون علاقه دارم. علاقم هم خیلی شدیده و اجازه نمی دم هیچ کسی ما رو از هم جدا کنه. هرچقدر می خوای بگوتا بهت بدم و تو هم دست از سر ما بردار و ما رو از هم جدا نکن و اصلا فکر کن فرهادی توی زندگی تو وجود نداشته.

مهسا دستی به دماغ خود کشید و با نیش خندی گفت:آقا فرهاد واست گرون تموم می شه.

فرهاد با استواری گفت مبلغش هرچی باشه پرداخت می کنم.

مهسا کمی سکوت کرد و بعد گفت:حتی اگه جونتو بخوام؟ می دونی که از وقتی سعید واسه تولدم یه چاقوی خوشگل آورد خیلی دلم می خواد رو یکی امتحان کنم.

آقا فرهاد ازت کینه به دل گرفتم. تو با من بد حرف زدی. شده جون نگار خانمتو می گیرم.

فرهاد با جدیت گفت:سگ کی باشی؟ شده واسه نگار بادیگارد می گیرم.

مهسا از فحشی که فرهاد به او داد بیشتر عصبانی شد. فرهاد چادر مرا کشید و از آنجا دورم کرد. من به عقب برگشتم و نگاهی به صورت برافروخته مهسا انداختم خشم تمام وجودش را گرفته بود. من خیلی ترسیدم.

و اما سرانجام روزی فرهاد واسه خواستگاری به خونه ما اومد ولی وقتی حامد اون رو دید خیلی عصبانی شد. بعد از رفتن اونا حامد کلی با بابام جر و بحث کرد و می گفت:چه جوری می تونی دخترت رو بدی به یه پسر سوسول بی سر و پا من اون رو می شناسم اون حتی یه دوست دخترم داره.

بابام با نگرانی گفت :دوست دختر؟!

من که پشت در ایستاده بودم با شتاب در را باز کردم و گفتم بابا به خدا حامد دروغ می گه اون همه چیز رو به من گفت گفت قبل از من می خواستی با یکی دیگه ازدواج کنه ولی اون رو دوست نداشته و الان هم ازش جدا شده.

حامد که بسیار عصبانی شده بود مرا زد پدر می خواست جلو دارش شود ولی پدرم را هم زد.

خلاصه من قبول کردم. ولی فرداشب دوباره فرهاد اومد خونه ما و بابام راهش نداد این اتفاق تا هفت روز تکرار شد تا اینکه روز هشتم حامد دم در رفت و تا می توانست او را زد و گفت: مگه نمی گیم دختر به تو نمی دیم. گمشو بیرون. اگه یه بار دیگه اینجا پیدات شد می دمت دست پلیس.

فرهاد به کمک مادرش از جا بلند شد و با آستینش خون گوشه لب خود را پاک کرد و گفت:-عملی پاتو بذاری دم کلانتری می گیرنت.

حامد می خواست به فرهاد حمله ور بشه ولی بابام اون رو می کشید. مادر فرهاد او رو به زور به طرف ماشین کشاند.

حامد با فریاد رو به مادر فرهاد گفت:-جلو پسرت رو بگیر.

مادر گفت: مگه پسرم چی کار کرده؟ عاشقی جرمه؟اتفاقا من تحسینش می کنم که واسه رسیدن به هدفش کوتاهی نمی کنه.

خلاصه خانم محمدی! با ضربه شستی که حامد نشون داده بود بعید می دونستم دیگه بتونم به فرهاد برسم. همین طور هم شد. تا یک هفته ندیدمش  تا اینکه یه روز اومدند در کلاسمون و گفتند برم دفتر. وقتی وارد دفتر شدم دیدم مامان فرهاد که روی صندلی نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد و من رو از دفتر خارج کرد و رو به رویم ایستاد. وقتی نگاهش کردم اشک از چشمام سرازیر شد مادر دستش رو روی گونه هام کشید. دستاش خیلی می لرزید مچ دستاش رو محکم گرفتم و از صورتم جدا کردم و با صدایی آهسته پرسیدم:-مامان جون خبری از فرهاد نیست فراموشم کرده؟

مادر که گریه اش گرفته بود گفت:-نه دخترم فرهاد دوست داره . بیشتر از قبل داره دیوونه می شه. اما نمی دونه چه جوری تو رو ببینه. هرجا بیاد حامد این بار کلکش رو می کنه.

من سرم رو پایین انداختم و گفتم :نمی دونم چرا حامد داره اذیت می کنه.

مادر گفت:-نگران نباش فرهاد همه چیز رو واسه من تعریف کرد و من حدس می زنم این کارها رو داره به خاطر مهسا می کنه. درسته که مهسا گفته من فرهاد رو دوست ندارم ولی وقتی می بینه این پسر که واسش یه منبع درآمد و کسب و کار بود می خواد با یه نفر دیگه ازدواج کنه حسادت تمام وجودش رو می گیره. من به فرهاد پیشنهاد کردم که از اینجا بریم. ولی گفت نگار بدون اجازه پدرش هیچ کاری رو نمی کنه.

مادر دستهایم فشرد و در صورتم خیره شد. آرامش خاصی پیدا کردم گویی مادرم زنده شده. آری چقدر شبیه مادرم بود. همانقدر مهربان و دلسوز. او به من گفت:-با پدرت حرف می زنی؟ بهش بگو کمکت کنه تا بدون اینکه حامد چیزی بفهمه از اینجا برید.من هم باهاتون می یام. البته اگه شما اجازه بدید.

من از میان اشکهایم لبخندی زدم و گفتم:-این چه حرفیه؟ باورتون می شه از وقتی که دیدمتون احساس کردم دوباره مادرم رو پیدا کردم.

مادر خندید و گفت:-من هم همینطور معصومیت خاصی از توی چهرت پیدا کردم. من نمی خوام تو عروسم بشی بلکه می خوام دخترم باشی.

صدای زنگ تفریح به گوش رسید. مادر با من خداحافظی کرد و گفت: فردا تو راه مدرسه حامد میاد کارت داره.

من اومدم شکایت کنم ولی مادر سخنم را خورد و گفت:-می دونم چی می خوای بگی ولی هرچی به فرهاد گفتم تو کلش نرفتم من هم خیلی نگرانشم اگه ببینیش شده یه ماسوره پای چشماش گود رفته. حالا که نگاهت می کنم می بینم تو از اون بدتر شدی.

مادر خواست برود ولی همان موقع رو به من کرد و سراغ کیفش رفت و گفت:راستی...

پلاستیکی از آن بیرون کشید و به دست من داد و گفت:این رو بگیر می دونستم خیلی ضعیف شدی و کسی تو اون خونه نیست که به تو برسه. تازه وقتی فرهاد فهمید می خوام بیام پیشت ازم خواست واست اینارو بیارم.

من با خجالت گفتم:-مگه اینا چیه؟

مادر گفت:-چیز زیادی نیست کمی مغزبادوم و گردو و میوست اینا رو تو مدرسه بخور مبدا ببری خونه حامد ببینه دوباره اذیتت کنه ها.

خواستم آنها را برگردانم ولی مادر دستم را کنار زد و گفت:-بخور جون بگیری. مگه نگفتی من شبیه مادرتم. من هم می گم تو دخترمی پس بخور.

مادر از من دور شد و با دور شدن او من اشک می ریختم هم از غم دوری فرهاد و هم از پیدا کردن مادری مهربان.

داشتم از پله ها به طرف بالا می رفتم که ناگهان نگار جلویم سبز شد و گفت:-به به . اینطور که من یادم می یاد جناب عالی مامان نداشتید. نکنه قیم پیدا کردی بچه یتیم.

با شنیدن حرفش آتش در وجودم زبانه کشید دستم را بالا بردم و محکم به صورتش کوباندم و گفتم: من مادر دارم. اون آقا حامدی که واسط خبر می یاره خبرارو غلط می ده. حالا برو دفتر شکایتم رو بکن. برو دیگه چرا وایسادی بر و بر من رو نگاه می کنی؟

نگار پرسید:-حامد چه خریه؟

گفتم همون خری که تو رو خر حساب کرده منظورم آقا سعید به جا آوردی؟ برادر ناتنیم رو می گم.

خانم محمدی! ادامه ماجرا چیزی جز جدایی و بی تکلیفی نیست چون هنگامی که فرهاد برای ملاقات من امده بود حامد باز سر و کله اش پیدا شد ولی اینبار که فرهاد درون ماشین بود مرا به داخل کشاند و فرار کردیم و از من خواست که دیگر به آن خانه بر نگردم ولی چاره ای نبود باید بر می گشتم. اما فرهاد همراهم تا در خانه آمد پدر و حامد هر دو در را باز کردند و به من گفتند بیا تو. فرهاد گفت به شرطی می گذارم که داخل بیاد و دیگه کاری به کارش نداشته باشم که شما هم کاری به کارش نداشته باشید. یعنی اگه یه بار دیگه بفهمم کسی دست روی نگار بلند کرده اونوقت دیگه می رم کلانتری و این عملی رو لو می دم البته باید این کار رو زودتر از اینا می کردم ولی نگار نمی گذاشت.

اون به گفته خودش عمل کرد. چون دیگه آخر سال سوم دبیرستان بود و من بعد از آن به پیش دانشگاهی یعنی مدرسه شما آمدم و فقط چندین بار فرهاد را از دور ملاقات کردم و دیر به دیر نامه هایی به واسطه مادرش با هم ردو بدل می کردیم. تا امروز که هنوز حدود 3 ماه است او را ندیده ام.

راستی منتظر مژده ای که می خواهم بدهم باشید.

***

من با خواندن ادامه ماجرای زندگی نگار بسیار متاثر شدم زیرا عشق آنها نباید ناکام بماند ولی چگونه می توانند زندگیشان را با هم آغاز کنند. بی خود نیست می گویند هیچگاه عشق های واقعی به هم نمی رسند چون اگر روزی به هم رسیدند این عشق از شدتش کاسته می شود و دیگر تلاش و سماجتی برای رسیدن به هم ندارند و شاید هم این عشق به تنفر تبدیل شد ولی عشق نگار و فرهاد ستودنیست.

هنوز هم به فکر علی بودم بسیار دلتنگش شده بودم ولی چه میشد کرد سرنوشت اینگونه پسندیده بود. دلم می خواست زود حکم خوانده می شد و من می رفتم پیش علی.

همینطور چند روزی از روزهایم به تنهایی در گوشه زندان سپری شد. که زندانبان به سراغم آمد و احضاریه ای به دستم داد. وقت دادگاه بود.


فصل هفتم:

مرا از راهروی زندان می گذراندند قلبم می لرزید و حس خاصی در دلم زبانه می کشید . نمی دانستم چرا .نمی دانستم این حسی که در وجودم شعله ور شده از کجا سرچشمه می گیرد . زندانبان مرا به طرف صندلی دادگاه کشاند. بعد از مدتی قاضی از راه رسید. پشت میزش نشست و گفت:با توجه به شبهه هایی که وجود داشت ما جلسه ای مجدد تشکیل دادیم. از وکیل خانم محمدی در خواست می کنیم که به جایگاه تشریف بیارند.

وکیل گفت:جناب قاضی از شما تقاضا دارم قبل از بیان مطالبم از کسی بخوام که وارد بشه.

قاضی سرش رو تکون داد. لولای در خس خس کرد. همه توجه ها به طرف در جلب شد. قلبم می زد. آن شخص وارد شد. خدای من چه میبینم. شکه شدم از حال رفتم و سرم رو به روی شانه پلیس گذاشتم. خوشحال بودم. اشک خوشحالی از چشمانم سرازیر شد. انگار خواب میدیدم و مدام می گفتم خدایا از این خواب بیدار نشم. سرم رو بلند کردم. علی گوشه ای نشست و نگاهم کرد و لبخندی نثارم کرد. اشکهای چشمم را پاک کردم تا بهتر بتوانم او را ببینم. علی سرش رو تکون داد.

قاضی توجهم را به خودش جلب کرد-آقای رضایی چیزی که داریم می بینیم باور نکردنیه. چه طور ممکنه؟لطفا توضیح  بدید.

وکیل-آقای قاضی برای ما هم باورکردنش سخت بود. اصل ماجرا اینه که آقای علی سرافراز یک برادر دو قلوهم داشتند.

روناک دیوانه وار از جا پرید:-اعتراض دارم آقای قاضی ایشون هیچ برادری نداشتند.

قاضی:-اعتراض وارد نیست.

روناک با ترس گفت:-اصلا من این دادگاه رو ترک می کنم.

قاضی رو به پلیسی که دم در ایستاده بود کرد و گفت:-مواظب باش احدالناسی از این در خارج نشه.

قاضی از وکیل خواست تا ادامه بدهد:

-آقای قاضی در اصل مقتول برادر آقای سرافراز (عرفان امینی )بوده اند. کسی تا این لحظه از وجود یک قل دیگه با خبر نبوده. حتی مادر آقای سرافراز پدر آقای سرافراز که از وجود دو فرزند اونم همزمان ناراحت میشه اون رو میده به خانواده ای که فاقد فرزند بوند.اون خانم که آقای عرفان امینی رو بزرگ می کنه الان در این دادگاه حظور داره که اگه اجازه بدید ازشون بخوایم به جایگاه بیاند و ماجرا رو برامون تعریف کنند.

اون خانم به جایگاه رفت:-آقای قاضی! ایشون درست گفتند من عرفان رو از پدرش گرفتم و فامیلش رو هم فامیل خودمون گذاشتیم . هیچ کس از این موضوع خبر نداشت تا اینکه پدر این دو پسر قبل از مرگش که 2 سال پیش می شه فقط ماجرا رو به علی می گه و آدرس من رو هم بهش میده تا سری به ما بزنه و مبلغی پول به ما بده چون می دونست ما وضع مالی خوبی نداریم و قبل از مرگش هم خودش می اومد و به ما کمک مالی می کرد.علی آقا اومدند و با پسرم ملاقات کردند و هرچند وقت یکبار سری به ما می زد و زمانی هم که رفت نیویورک از اونجا برامون پول می فرستاد.وقتی 3 ماه پیش به ایران برگشت یه روز اومد خونمون و ماجرای زندگیش و عشقش به افروز رو واسمون تعریف کرد. عرفان بهش گفت:نترس داداشی خودم کمکت می کنم. قرار شد عرفان خودش رو بذاره جای علی و بره با رامین حرف بزنه. اما وقتی رفت اونا با هم درگیر شدند.

قاضی گفت:-پس یعنی خانم افروز محمدی آقای عرفان امینی رو به قتل می رسونه.

-نه آقای قاضی.

قاض با تعجب می گوید:من متوجه نمیشم.

-آقای قاضی اجازه بدید ادامه ماجرا رو کس دیگه ای تعریف کنه.

قاضی:-بفرمایید.

پسری کنار نگار نشسته بود اون از جاش بلند شد وبه جایگاه رفت.

قاضی خواست تا خودش رو معرفی کنه.

پسر گفت:-من فرهاد شمس هستم.

رو به نگار کردم و با حرکات لب پرسیدم- فرهاده؟

نگار با لبخند سرش رو به نشانه بله تکون داد.

فرهاد گفت:-آقای قاضی من اون شب داشتم از اونجا عبور می کردم آخه نزدیکای خونمون بود که یکهو دیدم نامزدم،نگار، لای اون جمعیت وسط معرکه بود. رفتم به طرفش تا بفهمم قضیه از چه قراریه یهو دیدم دعوا شدت گرفت نا خودآگاه دستم رو بردم توی جیبم و گوشیم رو کشیدم بیرون و از اون صحنه فیلم گرفتم فقط می خواستم از نگار فیلم داشته باشم. اما یهو یه چیزی توجهم رو جلب کرد که از اون صحنه فیلم گرفتم. من دیدم که مقتول دستان خانم محمدی رو گرفت تا مرتکب به قتل نشه. همون موقع روناک مقتول رو برگردوند و ضربه ای چاقو به شکم او وارد کرد و رویش را دوباره به طرف خانم محمدی برگرداند زمانی که خانم محمدی روی زمین افتادند روناک چاقوی درون دستان خانم محمدی رو با چاقویی که موجب مرگ مقتول شده بود عوض کرد. یعنی چاقویی که مقتول باهاش کشته شده چاقوی روناک بوده که من قبض خرید این چاقو رو توسط روناک از یک مغازه واقع در شمال شهر تهیه رد که خود فروشنده مغازه در این جمع حظور داره.

اون مرد به جایگاه رفت و گفت:خوشبختانه ما  برای اجناسی که می فروشیم قبض تهیه می کنیم و یک قبض رو می دیم به خود مشتری و قبض دیگه ای رو در حافظه کامپیوتر ذخیره می کنیم که من از اون قبض پرینت گرفتم و الان هم می دم به شما. این قبض نشون می ده که این خانم از ما یک چاقوی زر نشان زرد رنگ با خط های مشکی خریداری کرده .

قاضی فیلم روی گوشی فرهاد را دید  به دست مشاوران داد و اندکی با هم مشورت کردند.

بعد از مدتی قاضی با ضرباتی بر روی میز نظم جلسه را برگرداند.کاغذی در دست گرفت وشروع به خواندن کرد:

-بر اساس شواهد موجود سرکار خانم افروز محمدی تبرعه و خانم روناک ناصرپور مضنون به قتل عمد شده و تا رسیدگی به این موضوع ایشان در زندان به سر میبرند. ختم جلسه.

ناگهان دستبند دور دستم باز شدمدستانم را فشردم. چه حس زیبایی بود. آزادی.

نگار از خوشحالی دستانم را دزدید و درون دستان خود جا داد. علی کنارم ایستاد . در چشمام ذل زد و گفت:-حالا دیگه ما مال همیم.

دو پلیس زن روناک را بلند کردند. او مثل یک گرگ زخمی شده بود.

من از جام بلند شدم فرهاد اومد و کنار نگار ایستاد وگفت :-خب ماموریت ما که تموم شد . حالا من شما دو کبوتر عاشق رو می برم خونه همین الان حاضر میشید می برمتون محضر عقد می کنید و بعد بر می برمتون خونتون شما استراحت می کنید و فردا صبح می یایم دوباره اینجا.

با ناراحتی گفتم:-دوباره؟چرا؟

فرهاد گفت- نه واسه شما واسه ما دوتا. می خوایم از دادگاه مجوز بگیریم و عقد کنیم بعد دست هم رو بگیریم و از این شهر بریم.

فصل هشتم:

باورم نمیشد همه ی رویاهام یه روزی به حقیقت بپیونده. من سر سفره عقدی نشسته بودم که کنارم علی بود. این مثل یک رویا بود مثل یک خواب. حاج آقا خطبه ای بین من و علی خوند بعد از اون محضر رو ترک کردیم. خواستیم با فرهاد و نگار بریم اما اون دوتا گفتند بهتره خودشون تنهایی برند. من و علی بالاخره رفتیم زیر یک سقف دیگه ما مال هم شده بودیم. فردای اون روز شیرین فرهاد  ومادرش و نگار با یک کادو و یک دسته گل به دیدن ما اومدند.

به علی به فرهاد گفت:-خب چی شد؟ رفتید دادگاه؟

-آره . ایشالا به زودی من و نگار هم می ریم زیر یک سقف.

مادر فرهاد که اسمش پری خانم بود به من و علی گفت:راستش فرهاد ماجرای زندگی شما رو واسم تعریف کرد . من یه تصمیم گرفتم. من یه خونه دارم این رو می فروشم. کمی هم از اون خدابیامرز واسمون پول مونده. فرهاد هم واسه مراسم عروسی و خرید مسکن کمی پول جمع کرده بود. این کمری هم که هست. نگارهم گفته یکم طلا داره. شنیدم شما هم میخوایند از اینجا برید. حتما واسه فروش این خونه و ماشین افروز خانم یه فکری کردید . اگه مایل باشید این پول ها رو می ذاریم روی هم و می ریم اونور مرز و یه آپرتمانی خونه ای چیزی می خریم و زندگی می کنیم.

علی گفت:-پری خانم من توی نیویورک یه خونه دارم اگه اونو بفروشم افروز هم خونش و ماشینشو بفروشه می تونیم با شما بیایم و بریم یه کشور دور  

  

  

 

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سیاوش جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ

خیلی رمانت باحال بود. جالب و جدید بود و مثل بقیه رمانها آبکی نبود که بدونی آخرش چی میشه ولی آخرش رو زود بذار چون دلم میخواد بدونم چرا اسمش وصل ممکن نیسته. زود بذار

SAM دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ق.ظ http://www.2naya2.blogfa.com

ســــــــــــلااااامی دوباره

به دوستان سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود ....

واای نه
تو هم از پارساله که دیگه آپ کردی؟
منم یک سال و خورده ایه تازه امشب آپیدم
...
نمیدونم این پیامو میخونی یا نه ولی هرجا هستی موفق باشی

[ بدون نام ] چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:26 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد